خيام و اسرار هستى / دكتر غلامحسين دينانى ـ بخش دوم و پاياني

البته كسانى اظهار ترديد كرده، گفته‏اند رابطه ‏ميان «مرگ» و آنچه پرسش از «معنى زندگى» خوانده مى‏شود، چندان روشن و آشكار نيست؛ زيرا اگر مسئله مرگ با پرسش از معنى زندگى ارتباط محكم و ضرورى داشته باشد، بايد در فرض‏مخالف آن كه هميشه زنده بودن انسان را مجسم مى‏سازد، جايى براى پرسش از معنى زندگى‏وجود نداشته باشد. در حالى كه به نظر مى‏رسد در فرض جاودانگى و هميشه زنده بودن انسان‏نيز هنوز مى‏توان از معنى زندگى پرسش كرد و درباره آن انديشيد. شايد شاعر خوش‏ذوق به‏همين مسئله اشاره كرده آنجا كه گفته است:

 

 

 

البته كسانى اظهار ترديد كرده، گفته‏اند رابطه ‏ميان «مرگ» و آنچه پرسش از «معنى زندگى» خوانده مى‏شود، چندان روشن و آشكار نيست؛ زيرا اگر مسئله مرگ با پرسش از معنى زندگى ارتباط محكم و ضرورى داشته باشد، بايد در فرض‏مخالف آن كه هميشه زنده بودن انسان را مجسم مى‏سازد، جايى براى پرسش از معنى زندگى‏وجود نداشته باشد. در حالى كه به نظر مى‏رسد در فرض جاودانگى و هميشه زنده بودن انسان‏نيز هنوز مى‏توان از معنى زندگى پرسش كرد و درباره آن انديشيد. شايد شاعر خوش‏ذوق به‏همين مسئله اشاره كرده آنجا كه گفته است:

ترسم اى مرگ نيايى تو و من پير شوم

آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شوم

در اين بيت، شاعر برخلاف غالب مردم سخن گفته، يك موضع جديد و تازه اتخاذكرده است. بيشتر مردم از مرگ مى‏ترسند و از بى‏وفايى روزگار و ناپايداربودن آن گله وشكايت دارند، در حالى كه اين شاعر از نيامدن مرگ مى‏ترسد و از هميشه زنده بودن ابراز انزجار و ناآرامى مى‏كند. به اين ترتيب مى‏توان گفت اگر در نظر بيشتر مردم ميان مرگ و بى‏معنى بودن زندگى، رابطه‏اى وجود داشته باشد، در نظر اين شاعر ميان هميشه زنده بودن، وبى‏معنايى نوعى رابطه ديده مى‏شود.

ترديدى نمى‏توان داشت كه اگر كسى در هميشه زنده بودن خود بى‏معنايى ببيند، به سوى ‏مرگ مى‏شتابد و آن را معنى‏دار مى‏شناسد. همه كسانى كه با خودكشى به سوى مرگ رفته‏اند وآن را يگانه راه نجات شناخته‏اند، در زمره اشخاصى هستند كه هميشه زنده بودن را يك امر بى‏معنى دانسته‏اند. اگر چنين باشد، مى‏توان به اين نتيجه رسيد كه بى‏معنى بودن زندگى،سخت‏ترين و سهمگين‏ترين پديده‏اى است كه بشر مى‏تواند با آن روبرو گردد.

سؤالى كه اينجا مطرح مى‏شود، اين است كه: بى‏معنى بودن چگونه پديد مى‏آيد و چگونه مى‏توان از آن‏ دورى جست؟ ترديدى نمى‏توان داشت كه بى‏معنى بودن، سلب معنى‏دار بودن است و براى‏اينكه معنى‏دار بودن زندگى معلوم گردد، بايد ماهيت زندگى روشن و آشكار بوده باشد. درك‏ماهيت زندگى از كارهاى فلسفه به شمار مى‏آيد و اگر معنى‏دار بودن زندگى به درك ماهيت آن‏بستگى دارد، ناچار بايد گفت، معنى‏دار بودن زندگى از طريق فلسفه امكان‏پذير مى‏گردد.

اكنون با توجه به اينكه تحقق يك ماهيت در جهان واقعى و نفس‏الأمرى بدون علت ‏فاعلى و غايى امكان‏پذير نيست، به آسانى مى‏توان گفت ماهيت و معنى زندگى نيز بدون ‏درنظر گرفتن هدف و غايت آن، به هيچ وجه صورت تحقق نمى‏پذيرد.

در اينجا دوباره يادآور مى‏شويم كه اگر درك ماهيت زندگى از كارهاى فلسفه است و علم نمى‏تواند به درك آن دست يابد، ادراك غايت و هدف زندگى نيز در قلمرو فلسفه قرارمى‏گيرد. در اينجا ممكن است گفته شود: آيا پيشرفت علوم و تواناييهاى شگفت‏انگيز علم‏نمى‏تواند ما را به درك غايت و هدف زندگى اميدوار سازد؟ در پاسخ بايد گفت: ‏آنچه علم به گونه‏اى شگفت‏انگيز مى‏تواند انجام دهد، اين است كه راه رسيدن به هدف و غايت‏زندگى را نشان مى‏دهد و آسان مى‏سازد؛ ولى هرگز نمى‏تواند به يك انسان بگويد چه هدفى را انتخاب كند و چه غايتى را منظور نظر داشته باشد. علم هرگز نمى‏تواند براى انسان آرمان ‏بيافريند و او را هدفمند سازد.

جامعه انسانى نمى‏تواند بدون آرمان، به فضيلت و تمدن دست يابد؛ اما اينكه منشأ آرمان‏گرايى و فضيلت‏خواهى در كجاست و چرا انسان هميشه در جستجوى فضيلت است و به‏ دنبال آرمان مى‏رود، مسئله‏اى است كه بدون تأمل عقلى و تفكر فلسفى نمى‏توان به بررسى‏آن پرداخت.

 

خيام و زندگي

با توجه به آنچه تا كنون در اينجا ذكر شد، مى‏توان دريافت كه چرا حكيم عمر خيام در ميان مسائل گوناگون فلسفى، به آنچه معنى زندگى خوانده مى‏شود، بيش از هر مسئله ديگرتوجه كرده، با تأمل و ژرف‏انديشى درباره آن سخن گفته است. آنچه در رباعيات اين حكيم‏دردآشنا بيش از هر چيز ديگر مطرح شده، مسئله بغرنج و پيچيدة زندگى است كه به طرق‏مختلف و مضامين گوناگون مورد بررسى قرار گرفته است.

در اينجا ممكن است گفته شود آنچه‏خيام درباره زندگى و معنى يا غايت آن ابراز داشته، به صورت شعر مطرح شده و خود او نيز به ‏عنوان يك شاعر در اين باب سخن گفته است. اين مسئله نيز مسلم است كه شعر جنبه تخيلى‏دارد و آنچه در جهان خيال تحقق مى‏پذيرد، غير از آن چيزى است كه به عالم معقول و مسائل‏فلسفى مربوط مى‏گردد.

در پاسخ بايد گفت فلسفه بيش از آنكه با هر علم و دانش ديگرى ارتباط داشته باشد، به شعر و ادب نزديك است، چنان كه شعر و ادب نيز به فلسفه وابستگى دارد وپيوسته در ميان آنها نوعى داد و ستد برقرار مى‏گردد. شعرى كه درباره جهان هستى سروده‏مى‏شود، به فلسفه‏اى كه روح را با ماده پيوسته مى‏بيند نزديك است، چنان كه افلاطون و هومرنيز با يكديگر بسيار نزديك بوده‏اند.

شعر و فلسفه، دو بُعد از ابعاد هستى انسان را تشكيل مى‏دهند و همواره مى‏توان از يك‏بُعد هستى به بُعد ديگر آن راه يافت. عمر خيام به همان اندازه كه فيلسوف است، ‏شاعر بزرگي نيز شناخته مى‏شود. او انديشه‏هاى فلسفى خود را هم به زبان فلسفه و هم به زبان‏ شعر بيان كرده است. او به خوبى مى‏دانسته است كه بيان معنى زندگى با زبان شعر از مناسبت‏بيشترى برخوردار است. در زندگى انسان ظرافتهايى وجود دارد كه با زبان شعر بهتر مى‏توان‏آنها را ابراز داشت.

با اين همه بايد توجه داشته باشيم كه خيام در پى آرايش سخن خودنيست. صنعت شاعرى نيز به خرج نمى‏دهد و با تخيلات شاعرانه خود را سرگرم نمى‏سازد، بلكه همواره به معانى و امور معقول نظر دارد و مى‏كوشد آنها را به ساده‏ترين صورت ابراز واظهار دارد؛ اما البته كسانى كه امور معقول و ژرف را به زبان ساده و روان مطرح مى‏سازند،همواره در معرض خطر قرار مى‏گيرند و از آسيب اشخاص خام‏انديش و كوتاه فكر در امان‏نخواهند بود.

در تاريخ درازمدت فلسفه، كمتر فيلسوف بزرگ و ژرف‏انديشى را پيدا مى‏كنيم كه ‏از طعن طاعنان و گزند كوته‏انديشان در امان مانده باشد. شايد بتوان گفت در ميان انديشمندان ‏بزرگ، حكيم عمر خيام بيش از فيلسوفان ديگر مورد حمله و تهمت‏هاى ناروا بوده است؛ زيرا انديشه‏هاى عميق و دغدغه‏برانگيز او به زبان ساده و در قالب رباعى بيان شده و در اختيارمردم كوچه و بازار قرار گرفته است؛ كسانى كه سطوح مختلف و متفاوت زبان را نمى‏شناسند واز لايه‏هاى تو در توى آن آگاهى ندارند در سطح ظاهرى زبان درنگ مى‏كنند و دچاركج‏فهمى مى‏شوند.

لايه‏هاى تو در تو و متفاوت زبان، به مراتب مختلف و گوناگون هستى‏انسان بستگى دارد و هستى انسان از ملك تا ملكوت امتداد مى‏يابد. حافظ شيرين سخن به‏همين مسئله اشاره كرده آنجا كه مى‏گويد:

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند

هر آن كه خدمت جام جهان‏نما بكند

خود حافظ نيز در معرض تير تهمت قرار گرفته، از طعن طاعنان كج‏انديش بركنار نمانده است. زبان او از سنخ همان زبانى است كه خيام با آن سخن گفته و راه او نيز همان‏راهى است كه بزرگان اهل معرفت در آن گام برداشته‏اند.

زبان فارسى گنجينه‏اى گرانبها از معارف است كه از نظر بسيارى از مردم جهان پنهان‏مانده است. گنج در حال پنهانى نيز گنج است و گوهرشناسان كسانى هستند كه از اين گنج‏نصيب دارند و با تلاش و كوشش خستگى‏ناپذير خود سرانجام به آن دست مى‏يابند.

آنچه در رباعيات خيام مطرح شده، گنجينه‏اى از معارف عقلى است كه به زيباترين‏شكل به زيور سخن آراسته شده و در طول قرون در معرض افكار مردم قرار گرفته است. باكمال تأسف بايد گفت در طول اين مدت تفسيرهاى ناپخته و نسنجيده‏اى از اين رباعيات‏به‏منصه بروز و ظهور رسيده است كه با شأن عقلانى خيام مناسبت ندارد. راقم اين سطوركوشيده است تا به اندازه توان خود زنگار كج‏فهمى را از چهره سخنان خيام بزدايد و دين خودرا به اين انديشمند بزرگ در حد مقدور ادا نمايد.

* هستي و مستي (انتشارات اطلاعات)