وحشت تاریخ / میرچا الیاده - ترجمه دکتر بهمن سرکاراتی - بخش اول
|۷:۵۵,۱۳۹۸/۴/۳۱| بازدید :
161
بار
وحشت تاریخ در منظری که فلسفههای مختلف تاریخگرا فرا چشم ما مینهند، روز به روز تحملناپذیرتر میشود، برای اینکه در این نگرشهای فلسفی، رویدادهای تاریخی معنی کامل و منحصر به فرد خود را فقط در تحقق و به وقوع پیوستن خود به دست میآورند. نیازی نیست که در اینجا وارد بحث درباره مشکلات تئوریک مکاتب معتقد به اصالت تاریخ شویم؛ بحثی که قبلا محققان زیادی را دچار دردسر کرده است.
اشاره: آنچه در پی میآید، بخشی از کتاب «اسطوره بازگشت جاودانه» اثر محقق نامدار و اسطورهشناس و دینپژوه رومانیایی، میرچا الیاده (۱۹۰۷ ـ۱۹۸۶) است که به همت انتشارات طهوری در دسترس عموم قرار گرفته است.
وحشت تاریخ در منظری که فلسفههای مختلف تاریخگرا فرا چشم ما مینهند، روز به روز تحملناپذیرتر میشود، برای اینکه در این نگرشهای فلسفی، رویدادهای تاریخی معنی کامل و منحصر به فرد خود را فقط در تحقق و به وقوع پیوستن خود به دست میآورند. نیازی نیست که در اینجا وارد بحث درباره مشکلات تئوریک مکاتب معتقد به اصالت تاریخ شویم؛ بحثی که قبلا محققان زیادی را دچار دردسر کرده است. حتی کوششهای اخیر برخی از محققان دیگر نیز بهزحمت توانسته است که فقط بر پارهای از آنها فایق آید؛ زیرا ما را نه مجال آن است که درباره ارزش فلسفی «تاریخگرایی» فینفسه به گفتگو بپردازیم و نه درباره این مسأله که آیا اصولا پرداختن چیزی به نام «فلسفه تاریخ» بدان سان که بتواند از مرز امور نسبی و اعتباری فراتر رود، ممکن است یا نه؟ خود پیروان مکتب اصالت تاریخ در اینباره دچار تردیدند، چنان که دیلثی (Dilithey) بعد از یک عمر دقت و تأمل در این زمینه در هفتاد سالگی اذعان کرد که: «اعتقاد به نسبی بودن کلیه مفاهیم بشری، حرف آخر برداشت تاریخ از جهان است» و به عبث ادعا کرد که: آخرین وسیله برای اینکه آدمی بتواند بر این نسبیت فایق آید و از مرز آن فراتر رود، عبارت است از دست زدن به یک «تجربه عمومی از حیات». باز یکی دیگر از تاریخگرایان معاصر به نام ماینکه (Meinecke) به عبث از «امتحان وجدان» به عنوان تجربهای فراذهنی یاد میکند که قادر است از مرز امور نسبی فراتر رود؛ همچنین هایدگر زحمت زیاد کشیده تا ثابت کند که سرشت تاریخی تجارب بشری هر گونه امید چیرگی بر زمان و تاریخ را نفی میکند.
از دیدگاه ما فقط یک پرسش حائز اهمیت است و آن این است که «وحشت تاریخ» را از منظر تاریخگرایی چگونه میتوان تحمل کرد؟ توجیه یک حادثه تاریخی به صرف گفتن اینکه رویدادی است تاریخی و یا به عبارت دیگر، به صرف گفتن اینکه این حادثه به این گونه یا آن گونه اتفاق افتاده است، در کوشش خود برای رهایی بشر از وحشتی که حادثه مذکور در دلها میافکند، راه به جایی نمیبرد.
بحث ما در اینجا درباره مساله «شرّ» نیست که از هر سو که بنگریم، مسألهای است فلسفی و دینی، بلکه گفتگوی ما فقط درباره تاریخ به عنوان تاریخ است و درباره شرّی است که از حال و احوال و مقتضیات طبیعت بشری، چنان که هست، ناشی نمیشود، بلکه نتیجه طرز رفتار آدمی با دیگران است؛ برای مثال میخواهیم بدانیم چگونه میتوان مصائب و نابودی ملل بیشماری را توجیه کرد و تحملپذیر نمود که رنج میبرند و نابود میشوند صرفاً به این دلیل که وضع خاص جغرافیایی سرزمینهایشان، آنها را در شاهراه تاریخ و در مجاورت امپراتوریهایی قرار داده است که دائماً در حال بسط و گسترشاند.
چگونه میتوان مثلا این واقعیت را توجیه کرد که کشورهای جنوب شرقی اروپا مجبور بودهاند که قرنها دچار مصیبت و آسیب گشته و نتیجتاً از پیشرفت به سوی حیات تاریخی پیشرفتهتر و خلاقیت معنوی والاتر در سطح جهانی محروم بمانند، صرفاً به علت اینکه تصادفاً در سر راه مهاجمان آسیایی و سپس در همسایگی دولت عثمانی قرار گرفته بودند؟ و در روزگار ما، هنگامی که فشار تاریخ سر راه هر گونه گریز و رهایی را گرفته، انسان چگونه میتواند هراسها و فجایع بیشمار ناشی از تاریخ را ـ از تبعیدهای
دسته جمعی و قتلعامها گرفته تا بمبارانهای اتمیـ تحمل کند، بهویژه اگر قادر نباشد که فراتر از آنها، نشانهای و معنایی برتر از خود تاریخ ببیند؟ خاصه اگر همه این بیدادگریها بازی کور نیروهای اقتصادی، اجتماعی و یا تاریخی تلقی شوند و یا بدتر از آن، همه آنها نتیجه و پیامد «امتیازاتی» باشد که اقلیتی مسلط، از آنها برخوردار میشوند و مستقیماً به دخالت در صحنه تاریخ جهان دست مییازند؟
در گذشته مردم مصائبی را که برشمردیم، تحمل میکردند. آنان این مصیبتها را یا کیفری میدانستند از جانب خدا و یا علائمی میانگاشتند از افول دورهای از زمان و الی آخر. اینگونه مصائب را میشد تحمل کرد برای اینکه دارای معنی و حکمتی فراتر از تاریخ بودند؛ برای اینکه از نظر گروه عظیمتری از بشریت که هنوز به دیدگاه سنتی دیرین وفادار مانده بودند، تاریخ فیذاته نه ارزشی داشت و نه میتوانست داشته باشد. هر پهلوانی کرداری نمونهوار را تکرار میکرد؛ هر کارزاری، ستیزه آغازین بین خیر و شر را تجدید مینمود، هر ظلم اجتماعی جدیدی با مصائب مسیح (و یا در دوران قدیمتر با رنجهای مبشری خداگونه و یا ایزد باروری و رویش گیاهی) یکسان انگاشته میشد و هر کشتار دستهجمعی، تکراری بود از سرنوشت پرشکوه شهدای دین.
در حد ما نیست داوری کنیم که اینگونه چارهگریها و دستاویزها کودکانه بودهاند، و یا اینکه چنین مقاومتی در برابر تاریخ و واپسزدن آن همواره سودمند میافتاد یا نه. از نظر ما فقط یک نکته حائز اهمیت است و آن اینکه به یُمن چنین برداشتی، میلیونها انسان میتوانستند فشارهای طاقتفرسای زندگی را تحمل کنند، بیآنکه دچار یأس شوند، بیآنکه دست به خودکشی بزنند، بیآنکه دچار سترونی روحی و مصیبتهای دیگری گردند که تاریخگرایی مبتنی بر اعتباری انگاشتن صرف همه امور و نهایتاً هیچ انگاری، همواره با خود همراه میآورد.
بخش بزرگی از مردم اروپا، صرفنظر از مردمان قارههای دیگر، هنوز هم در سایه همان برداشت سنتی و تاریخستیزانه به زندگی خود ادامه میدهند. از این رو در وهله اول، خواص و «گزینان» جامعه هستند که مستقیما رویاروی مسأله قرار میگیرند؛ زیرا فقط آنان مجبورند و هر لحظه فشار بیشتری احساس میکنند که از موضع تاریخی خودآگاهی به هم رسانند. باید ادغان کرد که مسیحیت و فلسفه تاریخ معتقد به معاد و رستاخیز هنوز نیز در خرسندکردن عده زیادی از این گزینان جامعه نقشی به عهده دارند. حتی میتوان گفت که مارکسیسم نیز ـ بهویژه در گونه عوامانهاش ـ تا اندازهای و برای برخی از افراد، به نوبه خود، پناهی است در برابر وحشت تاریخ. تنها موضوع تاریخگرایانه محض با انواع مختلف و گونههای متفاوتش، از اعتقاد به «سرنوشت» نتیجه گرفته تا اصل «سپنجینگی» (Temporality) هایدگر است که در این میانه بیدفاع میماند. از این رو تصادفی نیست که در اینگونه مواضع فکری نومیدی، عشق به تقدیر و بدبینی، تعالی یافته به حد فضایل و هنرهای پهلوانانه میرسند و یا به صورت وسایل معرفت و آگاهی در میآیند.
با این همه باید گوشزد کرد که فلسفه مورد بحث، که گرایش کاملاً جدیدی است و به یک معنی موضع فکری کمابیش ناگزیر همه متفکرانی است که انسان را «موجودی تاریخی» تعریف میکنند، هنوز نتوانسته است که سرتاسر قلمرو اندیشه بشر و جهان معاصر را یکسره فتح کند. پارهای از گرایشهای نوین درصدد آنند که به اسطوره اعصار عالم و حتی افسانه بازگشت جاودانه از نو اهمیت بدهند. این گرایشها نه تنها مکتب اصالت تاریخ، بلکه در واقع خود تاریخ را نیز نادیده میگیرند و به عقیده ما بجاست که این موضعگیریها را تنها به صورت مقاومتی در برابر تاریخ نه، بلکه به صورت عصیان در برابر زمان تاریخی بنگریم، به صورت تلاشی که میخواهد زمان تاریخی را که آکنده از تجارب بشری است، برگرداند و دوباره به زمانی پیوند دهد که جنبه کیهانی و دوْری دارد و بیکران است. به هر صورت شایسته توجه است که آثار دو تن از معتبرترین نویسندگان روزگار ما، تی.اس٫الیوت (Eliot) و جیمز جویس (Joyce) سرشار است از اشتیاق دردآلود و احساس دلتنگی شدید برای افسانه تکرار جاودانه و حتی در تحلیل نهایی، برای نفی و واژگونی زمان. همچنین میتوان پیشبینی کرد به میزانی که با گذشت زمان، هر لحظه بر وحشت تاریخ میافزاید و هستی و زندگی بر اثر چیرگی تاریخ، سپنجیتر و ناپایدارتر میگردد، به همان میزان نیز اندک اندک از اعتبار تاریخگرایی کاسته شود.
در این روزگار که تاریخ میتواند کاری کند که تاکنون نه کیهان، نه بشر، نه تصادف و سرنوشت توانسته انجام دهد، یعنی امکان دارد که نسل بشر را یکباره از صفحه روزگار بزداید، شاید ما شاهد تلاش سترگی باشیم که میخواهد با بازگرداندن دوباره جوامع پریشان بشری به قلمرو نمونههای ازلی و تکرار جاودانه آنها، از ترکتازی «حوادث تاریخی» جلوگیری کند. به عبارت دیگر بعید نیست که در آینده، در آیندهای نه چندان دور، زمانی فرا رسد که انسان برای تأمین بقا و ماندگاری خویش ناگزیر گردد که از ساختن تاریخ، به شیوهای که نخست بار با تأسیس امپراتوریها به ساختن آن دست زد، دست بکشد و خود را فقط به تکرار و تجدید رفتارهای مثالی از پیش پرداخته محدود کند و بکوشد که هر حرکت خلقالساعه و خودانگیختهای را که ممکن است به «نتایج تاریخی» بینجامد، به صورت چیزی یاوه و خطرناک، برای همیشه به دست فراموشی بسپارد. بسیار جالب میبود اگر میتوانستیم چارهگریهای تاریخستیزانه جوامع آینده را با افسانههای مربوط به «عصر زرین» جوامع سنتی، که مطابق معتقدات دیرین در آغاز و یا فرجام قرار داشت، بسنجیم؛ اما بهتر است که اینک بر سر رابطه انسان تاریخی و انسان باستانی برویم و بکوشیم تا ایرادهایی را که از منظر تاریخگرایی بر انسان باستانی گرفتهاند، درک کنیم.
روگردانی انسان معاصر از پنداشتهای مربوط به زمان دوری و قلم بطلانی که وی نهایتاً بر روی مفاهیم کهن نمونههای ازلی و تکرار افعال مثالی میکشد، نشانهای است از مقاومت انسان زمانه ما در برابر طبیعت و علامتی است از اهتمام «انسان تاریخی» برای اثبات استقلال خود؛ چنانکه هگل با اطمینان خاطر بزرگمنشانهای ادعا کرد که: در گیتی هرگز چیز تازهای روی نمیدهد! تفاوت سترگ بین انسان تمدنهای باستانی و انسان معاصر تاریخی، در ارزش بیش از حدی است که این یکی برای حوادث تاریخی قائل میشود، یعنی برای «تازگیها»، که انسان سنتی آنها را یا به چشم پیشامدهای یاوه و بیمعنی مینگریست و یا به صورت بدعتها (نتیجتاً «خطاها»، «گناهان» و غیره) و انایینیهایی که درست به همین علت، میبایست هرچند گاه یک بار، دور رانده میشوند (یعنی نابود گردند).
کسی که از دیدگاه تاریخی به جهان مینگرد، شاید حق داشته باشد که تصور سنتی مربوط به نمونهها و تکرار آیینی چیزها را نوعی یکسانانگاری نادرست تاریخ و طبیعت بینگارد (تاریخی که به زعم او عبارت است از آزادی و نوآیینی، و طبیعتی که از دیدگاه او همه چیز در آن در حال تکرار و دوباره شدن است)، چون نمونههایی ازلی نیز چنانکه مرد متجدد ممکن است متوجه شود، خود تشکیل نوعی از تاریخ را میدهند، برای اینکه از مجموعهای از رفتارها، کردارها و احکامی تشکیل شدهاند که مانند هر حادثه دیگر، به هر صورت در زمان پدیدار گشتهاند، زاده شدهاند و یا اتفاق افتادهاند. اگرچه تصور مردمان باستانی بر این بود که اینگونه چیزها در آغاز زمان، در «روز ازل» اتفاق افتادهاند.
اساطیر پیشینیان اغلب از زادن، کار ورزیدن و سپس نادیده گشتن ایزدها و یا پهلوانی سخن به میان میآید که کردارهای او در اختراع و به کار بردن ابزارها، آباد کردن جایها، بنیاد نهادن رسمها و آیینها، بعد از او تا ابد تکرار میشوند. این بدان میماند که بگوییم انسان باستانی نیز با نوعی از تاریخ آشنایی دارد، اگرچه این تاریخ به روزگاران خیلی کهن متعلق بوده و در دل زمان اساطیری جای دارد. امتناع مرد باستانی از پذیرفتن تاریخ و استنکاف او از قرار دادن خویشتن در جریان زمان عینی و تاریخی، ممکن است نشانهای تلقی گردد از یک ملال زودرس و بیمناکی از حرکت و خودجوشی. خلاصه اینکه: اگر انسان جوامع سنتی ناگزیر میبود که بین قبول شرایط تاریخی و خطرهای آن از یک سو، و یکسانانگاری خویشتن با طبیعت از سوی دیگر، یکی را برگزیند، بیتردید شق دوم را برمیگزید.
همچنین انسان متجدد معاصر حق خواهد داشت که در دلبستگی کامل انسان باستانی به نمونههای نخستین و تکرار اعمال مثالی، نشانهای ببیند از شگفتزدگی مردمان بدوی در قبال اولین اعمال آزاد و خلاق و اختیاری خودشان در گذشتههای دور. اعمالی که ستایش و احترام آنان را به حدی برانگیخته است که تا ابد به تکرار آنها میپردازند؛ و نیز در این دلبستگی نشانهای ببیند از نوعی احساس گناهی که انسان تازه از بهشت بهیمیت (یعنی طبیعت) درآمده، دچارش گشته است و این احساس همواره بر او فشار میآورد تا آن چند عمل خلاق و اختیاری اولیه خود را، که از ظهور آزادی و اختیار نوید داده بودند، با طبیعت پیوند دهد و مدام به تکرار آنها بپردازد.
انسان معاصر در دنباله ملاحظات انتقادی خود حتی ممکن است که این هراس، این تردید، این ملال و درماندگی انسان سنتی در مواجهه با هرگونه رفتار بدون مثال و نمونه را، تظاهری از گرایش طبیعت او به سوی سکون و آرمیدگی تعبیر نماید و این گرایش را در فروکشی و واپسگرایی ناگزیری که بعد از هر حرکت پرتوان زندگی روی میدهد، ردیابی کند؛ چنانکه برخی حتی پا را از این هم فراتر نهاده، گرایش فوق را جزئی از نیاز خرد آدمی دانستهاند که میخواهد امور واقع را از طریق معرفت، یکنواخت و هماهنگ سازد. در تحلیل نهایی، انسان متجدد که تاریخ را میپذیرد و یا مدعی پذیرفتن آن است، ممکن است مرد باستانی را که در افق اساطیری تنگ نمونههای ازلی و تکرارات محبوس مانده است، به خاطر سترونی نیروی خلاقهاش نکوهش کند، یعنی در واقع ناتوانی او را در قبول خطرهایی که هر عمل نو و خلاق به ناچار به دنبال دارد، مورد ملامت قرار دهد؛ چون انسان متجدد فقط به میزانی که تاریخی است، میتواند خلاق و سازنده باشد. به تعبیر دیگر هر گونه خلاقیت و آفرینشی برای او ممنوع است، مگر آنکه از آزادی فردی خود او سرچشمه گرفته باشد و در نتیجه همه چیز از او گرفته شده است جز آزادی برای ساختن تاریخ از طریق ساختن خودش.
انسان جوامع باستانی
در برابر این خردهگیریها، انسان جوامع باستانی نیز به نوبه خود، هرگاه فرصتی داشت، میتوانست دست به انتقاداتی بزند که در عین حال دفاعی باشد از نوع زندگی و شیوة معشیت پیشینیان. او نخست میتوانست این نکته را یادآوری کند که هر روز این تردید افزایش مییابد که انسان نوین بتواند چنانکه خود مدعی است، به ساختن تاریخ بپردازد. برعکس مرد متجدد هرچه متجددتر میشود (یعنی در برابر وحشت تاریخ بیدفاعتر میگردد)، احتمال اینکه بتواند خود به ساختن تاریخ دست یازد، کمتر میشود؛ چون تاریخ یا به دست خود تاریخ ساخته میشود (به صورت نتایج ناگزیر اعمال و حوادثی که تخم آنها چندین صد و یا چندین هزار سال پیش پراکنده شده است؛ برای مثال میتوان از نتایج کشف کشاورزی یا استخراج فلزات و یا از پیامدهای مثلا انقلاب صنعتی قرن هیجدهم و غیره نام برد) و یا به دست اقلیت معدود و رفتهرفته معدودتری که نه تنها تودههای انبوه معاصران خود را از هر گونه دخالت مستقیم و غیرمستقیم در تاریخی که میسازند (یعنی در واقع آن اقلیت معدود میسازد) منع میکنند، بلکه همه امکانات لازم را نیز در دست دارند که هر فردی را مجبور کنند تا به نوبة خود نتایج و پیامدهای این تاریخ را تحمل کند؛ یعنی بهطور مستمر در معرض هراس و وحشت تاریخ به سر برد. آزادی انسان در ساختن تاریخ، که مرد زمانة ما هر دم از آن دم میزند و بدان میلافد، تقریباً برای همة نسل بشر توهمی بیش نیست!
منبع: روزنامه اطلاعات
اخبار مرتبط :