فلسفه و انقلاب: از کانت به مارکس

گفت‌وگو با استاتیس کوولاکیس درباره ماركس جوان


 

استاتیس کوولاکیس، عضو پيشين کمیته مرکزی حزب سیریزا، متفكري راديكال و كاملاً شناخته‌شده در اروپاست. او در كنار ديگر متفكران و فعالان سياسي راديكال كه از حزب سيريزا جدا شدند، در پي تحقق يك شعار بود: «اتحاد همگانی برای گفتن نه». یکی از مهم‌ترین آثار کوولاکیس كتابي است باعنوان «فلسفه و انقلاب: از کانت تا مارکس» كه به‌تازگي تجديدچاپ شده است. مصاحبه حاضر واکاوی نگاه او به ماركس جوان است: در حدفاصل فلسفه و انقلاب. در نظر کوولاکیس تالی «تحقق» فلسفه «الغای» آن است و نشان مي‌دهد كه چگونه ماركس محتوای انقلابی فلسفه کلاسیک آلمانی را به سياست ترجمه كرد.

 

استاتیس، ممکن است خودتان را برای کسانی که شما را نمی‌شناسند معرفی کنید؟ از تجربه‌تان به‌عنوان یک مبارز سیاسی بگویید؟
من از سال ٢٠٠٢ در کینگز کالج لندن فلسفه سیاسی درس داده‌ام، اما تحصیلات دانشگاهی‌ام در فرانسه بود. در مورد سابقه مبارزاتی‌ام، از دوران دبیرستان درگیر جنبش چپ رادیکال در یونان و بعدها در فرانسه بودم. در سال ١٩٨١ به سازمان جوانانی پیوستم که در حزب کمونیست یونان آن را «داخلی‌ها» (Interior) می‌نامیدند، جریانی که بعدها به‌عنوان یکی از اعضای بنیان‌گذار در تشکیل سیریزا مشارکت کرد. همچنین در بدنه رهبری سیریزا بین سال‌های ٢٠٠٢ تا ٢٠٠٥ هم نقش داشتم، ولی بعد از آن مثل خیلی از مبارزان و اعضای دیگر، پس از اینکه الکسیس سیپراس بی‌شرمانه تسلیم زورگویی وام‌دهنده‌های ترویکا شد، حزب را ترک کردم. سپس در تأسیس حزب «اتحاد مردم» مشارکت کردم - تشکلی که هنوز هم عضوش هستم- سازمانی که کارش صف‌آرایی مجدد نیروهایی است که از جناح چپ سیریزا و بخشی از چپ افراطی ائتلاف آنتارسیا بیرون آمدند. در دهه ١٩٨٠ یک مبارز عضو حزب کمونیست فرانسه و سپس از ٢٠٠٥ به‌بعد عضو لیگ کمونیست انقلابی و حزب نوین ضدسرمایه‌داری بودم. پس از آن به خاطر حمایت از ائتلاف «جبهه چپ» فرانسه از آن‌ها جدا شدم. ضمناً در مجلات مارکسیستی نظیر «اکتوال مارکس» (تا سال ٢٠٠٤) و سپس «کانترتان» فعال بودم که مزیت آن همکاری با دانیل بن‌سعید بود.
درمجموع، سعی کردم در دوره عقب‌نشینی و گذار یک مبارز کمونیست باشم، در دورانی که سازمان‌های- کوچک و بزرگ - جنبش کارگری به‌تدریج دچار فروپاشی شدند. این قضیه فعلاً بدون شکل‌های جدیدی از ساختاربخشی سیاسی طبقات تحت‌سلطه رخ داده که می‌کوشند به خود سروشکلی بدهند.
 

انتشارات فابریک اخیراً کتاب سال ٢٠٠٣ شما را تجدیدچاپ کرده، «فلسفه و انقلاب: از کانت تا مارکس». پس‌زمینه نگارش این کتاب چه بود؟
کتاب اساساً در حوالی اواخر دهه ١٩٩٠ نوشته شده، و نسخه اولش را نشر دانشگاهی فرانسه در سال ٢٠٠٣ منتشر كرد. این زمانی بود که تفکر درباب مارکس مجدداً پا گرفته بود با اتکا به این زمینه که جنبش‌های اجتماعی در فرانسه و جاهای دیگر از نو به راه افتاده بودند. به قول دانیل بن‌سعید، آسمان هنوز سرخ نشده بود اما حداقل شروع کرده بود به رنگ‌و‌روگرفتن. به همین خاطر به نظرم می‌رسید زمان مناسبی برای احیای تاملات نظری است، اگر می‌خواهیم از دست دوره‌ای از شکست خلاص شویم که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و حرکت چین به سرمایه‌داری آغاز شده، گريزي از اين تاملات نيست. از لحاظ نظری جایگاه این کتاب در ادامه مباحثی از دوره قبل قرار دارد، دوره‌ای که در واکنش به «بحران مارکسیسم» در اواخر دهه ١٩٧٠ سر برآورد. پرسشی که به طور خاص من را درگیر کرده بود فلسفه سیاسی مارکس بود که نفس وجود و جایگاهش محل بحث است. بنابراین، این راهی بود برای تامل درباب پرسش‌هایی حول رابطه بین نظریه انقلابی و عمل، سیاست و استراتژی، با رجوع به یک دوره بنیادین. یعنی دوره‌ای که نشانگر مسیر فکری منحصر‌به‌فرد مارکس است در میان روشنفکران مخالف‌خوان دوره «فورمارتز»١ آلمان که عمدتا پیشینه فلسفی داشتند، حوالی سال‌های منتهی به انقلاب ١٨٤٨.
 

ولی در ظاهر کتاب «فلسفه و انقلاب» اثر دیگری است در باب مارکس. چه چیز خاصی در این اثر وجود دارد؟
خلاصه بگویم، از دو جهت این اثر متمایز از سایر آثار است. اولاً، سعی کردم مارکس را بین گروهی از متفکران بررسی کنم متشکل از هاینه، موزس هس و انگلس جوان. البته این گروه زیر سایه آموزگارانی از فلسفه کلاسیک آلمان قرار دارند: کانت و هگل، کسانی که من فصل مقدماتی کتابم را به آنها اختصاص داده‌ام. سپس تمرکزم را وسیع‌تر کردم تا به ویژگی منحصر‌به‌فرد مارکس درون جریانی بپردازم که از دل آن بیرون آمد، یعنی جریان «هگلی‌های جوان». این امر پایه‌گذار تاملات بعدی‌ام شد حول جمله‌ای که انگلس پیر رساله‌اش را در باب لودویگ فوئرباخ با آن به اتمام رساند - جمله‌ای که همواره برایم هم جذاب بوده و هم محرک: «جنبش کارگری آلمان وارث فلسفه کلاسیک آلمان است».
بنابراین باید فهمید آنچه در ظاهر صرفاً فلسفه نظری است درواقع حامل یک بار رهایی‌بخش است در تقاطع بین روشنگری و موج انفجار ناشی از انقلاب فرانسه. این باری است که از همان ابتدا مسئله‌اش یک چیز است: فرآیند تحقق عملی و به منصه‌ظهوررسیدن. علاوه‌براین، انگلس در این جمله صفت «آلمانی» را تکرار می‌کند تا بر این خاص‌بودن تاکید کند، چیزی که او آن را «قابلیت آلمان‌ها برای نظریه» می‌نامد، این قابلیت ابتدا - با فاصله از عمل در فلسفه - شکوفا شد، مارکس آن را به نظریه‌ جدیدی «ترجمه» کرد که خود را همچون راهنمای عمل طبقه‌ای عرضه می‌کند که می‌تواند نظم موجود را سرنگون کند.
به بیان دیگر، تالی «تحقق» فلسفه «الغای» آن است، برکشیدن فلسفه به عملی که محتوای حقیقی‌اش را با اجرایی‌کردن آن حفظ می‌کند، با فعال‌کردن آن به صورت انضمامی. اینجا جایی است که مارکس به میدان می‌آید، با گفتن اینکه به الغای فلسفه باید در قالب سیاست فکر کرد اما نه هر سیاستی. لازمه این کار «ترجمه» محتوای رهایی‌بخش فلسفه کلاسیک آلمان به سیاست بود، محتوایی که فلسفه کلاسیک آلمانی به شکل نظری به آن رسیده بود. و این امر همچنین برداشت‌های ازپیش‌موجود از «سیاست» و حتی «انقلاب» را متحول کرد. ازاین‌رو، دومین ویژگی کار من توجه به شور سیاسی است که به نظرم موتور تحول فکری مارکس بوده است. آبشخور این شور رابطه عمیق ماركس با هگل است، متفکر مدرنیته بورژوایی و تناقضات آن، کسی که واقع‌گرایی خستگی‌ناپذیرش برای یک انقلابی بسیار مفیدتر از هر نوع اخلاق‌گرایی یا تجلیل از اراده‌گرایی است.
 

شما ظهور تفکر انقلابی مارکس را نه به‌صورت منطقی که از پیش در تاریخ حک شده بلکه به‌عنوان نتیجه سیاسی و فلسفی دوره «فورمارتز» توضيح مي‌دهيد. ممکن است در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
کارل کرش جایی ما را دعوت کرد روشی را که مارکس برای مطالعه واقعیت‌های اجتماعی و سیاسی شرح و بسط داده بود روی خود مارکس پیاده کنیم، و با این اصل مارکس شروع کنیم که ایده‌ها از آسمان به زمین نمی‌افتند. من کوشیدم این روش موجود در کتاب كرش را (کتاب «مارکسیسم و فلسفه») به کار گیرم. فهم منحصربه‌فردبودن مارکس يعني كنارگذاشتن اين تصور كه همه‌چیز از قبل در نبوغ فردی مارکس به صورت جنینی وجود داشت و به‌جای آن درک اینکه چگونه یک روشنفکر رادیکال جوان همزمان هم به صورت عملی و هم نظری به حوادث غیر مترقبه‌ای واکنش نشان داد که مشخصه دوره «فورمارتز» بود و به انقلاب‌های ١٨٤٨ ختم شد.
مارکس از شکم مادر انقلابی به دنیا نیامد، او انقلابی شد، به قیمت جدایی دشوار از چارچوبی که مرجع روشنفکران آلمانی هم‌نسلش، حتی روشنفکران مخالف، بود. او باید با وضعیتی سروکله می‌زد که در آن حتی در چارچوب همان فضای محدود فعالیت روشنفکری‌اش - هم در دانشگاه و هم در مطبوعات - ضربه پتک پادشاهی پروس را به‌خوبی حس می‌کرد، این پادشاهی درگیر اقتدارگرایی فزاینده شده بود. واکنش رقباي ماركس و دوستان او در محفل «هگلی‌های جوان» یا عقب‌نشینی کامل بود یا رفتن با کله به ژستی که لفاظی بیش از حد رادیکال‌شان هم نمی‌توانست عجز کامل آن را پنهان کند. او تبعید را ترجیح داد تا بتواند نقشی در فعالیت سیاسی طبقه کارگر و روشنفکران در تبعید داشته باشد که مقر اصلی‌شان پاریس، بروکسل و لندن بود.
وضعیت تبعیدی او را در پیمانی مستقیم با جریان‌های انقلابی اروپایی قرار داد و به سوی کمونیسم هدایت کرد. در نتیجه رادیکال‌شدن او خاص بود چون فعالیت سیاسی عملی را به ابداع نظری پیوند زد. درواقع، کمونیسم مارکس از همان ابتدا خود را به‌عنوان چیزی بسیار منحصربه‌فرد تثبیت کرد، نه به‌عنوان نسخه دیگری از آموزه کمونیسم دهه ١٨٤٠، از بلانکی تا کابه و نو-بابوویست‌ها، بلکه به‌عنوان گسستی از آن.
 

اصالت رویکرد شما نتيجه مجموعه نويسندگاني است كه بدان‌ها مي‌پردازيد: هاینه، هس، کانت، و فوئرباخ. چرا آنها را انتخاب کرده‌ايد؟
پیش‌تر گفتم، لازمه درک منحصر‌به‌فردبودن مارکس این است که او را در میان گروهی وسیع‌تر از دوستان و رقبای او در محفل هگلی‌های جوان جا دهیم. مشخصاً من هس و انگلس را به فوئرباخ ترجیح دادم– فوئرباخ فاصله زیادی با مسائل سیاسی داشت. چون آنها با جریان‌های سوسیالیست در تماس بودند و انگلس هم از واقعیت انگلستان صنعتی و قدرت جنبش کارگری آن خبر داشت. البته در دوره‌ای که من مورد مطالعه قرار دادم مسیر این افراد خیلی فرق داشت با مسیر مارکس. درواقع، آنها مسیر خود را به شکلی از سوسیالیسم انسان‌گرایانه تغییر دادند، با بعد اخلاقی بسیار قوی و دشمني با حرکت سیاسی.
قضیه‌ هاینه با بقیه فرق می‌کند. او به نسل پیشین تعلق داشت. او گوته و هگل را از نزدیک می‌شناخت، و مدتی کوتاه پس از انقلاب ١٨٣٠ به تبعیدی خودخواسته در پاریس رفت. او بعدها مارکس را در آنجا ملاقات می‌کند. هاینه با شرح و بسط خوانش سیاسی مستقیم از فلسفه و فرهنگ کلاسیک آلمان هسته انقلابی آن را برجسته می‌کرد. او به‌عنوان رابطی فرهنگی و سیاسی بین فرانسه و آلمان در آن دوره نقش تعیین‌کننده‌اي ایفا کرد. او پیشرو عملیات ترجمه نظریه آلمانی به فرانسه - یعنی به زبان سیاسی- بود، بعدها مارکس نظریه آلمانی را به مسیر دیگری می‌اندازد.
 

و به همین دلیل است که تحقیق شما پیش از فاز انقلابی ١٨٤٨ متوقف می‌شود؟
درواقع تحقیق من در مورد مارکس در ابتدای دوره تبعید او به پاریس متوقف می‌شود که ضمناً زمان ملاقات او با هاینه است. در این زمان مارکس یک انقلابی شده بود و پرولتاریا را به صورت عامل یک انقلاب از نوع جدید در آلمان می‌دید، یک «انقلاب رادیکال» که از افق فرانسه ١٧٨٩ تا ١٧٩٣ فراتر می‌رود، و بدین‌وسیله کل ساختار جامعه را زیر سئوال می‌برد.
شایسته است به پارادوکس عمیق چنین موضعی توجه کنیم، چون مارکس مثل خیلی‌های دیگر کراراً تأکید می‌کرد آلمان هم از نظر سیاسی و هم از نظر اقتصادی کشوری عقب‌مانده است. تنها استثنا عرصه نظریه بود. اما مارکس دریافت دیگر برای یک انقلاب بورژوايي در آلمان «خیلی دیر» بود، با اینکه ورود پرولتاریا به صحنه هنوز در مرحله کودکی‌اش بود، همین کافی بود تا بورژوازی را وادار به معامله با طبقه حاکم قدیم کند. ازاین‌رو، سرنوشت آلمان در شکاف بین این زمانمندی‌های متناقض رقم می‌خورد. دقیقاً از دل این «ناهماهنگی مقیاس‌های زمانی» - عبارتی که از دانیل بن‌سعید وام گرفته‌ام - یک امکان غیرمترقبه سر برآورد: «انقلاب رادیکال». ازاین‌رو، من مارکس و مسیر فکری‌اش را در چنین نقطه اوج تعیین‌کننده‌ای رها کردم، در لحظه‌ای که دنباله فلسفی خاصی که مسیر زندگی مارکس بروز فشرده آن بود حقیقت خود را آشکار کرد.
١. دوره پیش از مارس، اشاره به دوره‌ای پیش از انقلاب مارس ١٨٤٨ آلمان. دوره‌ای که حکومت آلمان از ترس پاگرفتن انقلابی شبیه انقلاب فرانسه دست به سانسوری فراگیر از طریق حکومتی پلیسی زد.
منبع: ورسو