در نظم و نثر فارسی، خصوصاً در ادبیات اخلاقی و عرفانی این زبان، داستانهای بسیاری نقل شده است که گاهی با اندکی تفحص و جستجو میتوان اصل آنها را در نوشتههای بودایی یافت، لکن پیبردن به چگونگی سیر و انتقال این داستانها از منابع اصلی بودایی به سرزمین ایران همیشه آسان نیست، و علل و عواملی که موجب پیدایش دگرگونیهایی در برخی از آنهاست را نمیتوان به درستی معلوم و مشخص ساخت.
لیلا الهیان : شما در برخی از تحقیقاتتان نشان دادهاید که اصل و خاستگاه برخی از داستانهایی که در نظم و نثر فارسی نقل شده است را میتوان در نوشتههای هندی ـ بودایی یافت. لطفاً کمی درباره این داستانها و همچنین سیر انتقال آنها به عرفان و ادب فارسی توضیح بدهید.
در نظم و نثر فارسی، خصوصاً در ادبیات اخلاقی و عرفانی این زبان، داستانهای بسیاری نقل شده است که گاهی با اندکی تفحص و جستجو میتوان اصل آنها را در نوشتههای بودایی یافت، لکن پیبردن به چگونگی سیر و انتقال این داستانها از منابع اصلی بودایی به سرزمین ایران همیشه آسان نیست، و علل و عواملی که موجب پیدایش دگرگونیهایی در برخی از آنهاست را نمیتوان به درستی معلوم و مشخص ساخت. این داستانها برخی از طریق مجموعهها و تألیفاتی چون کلیله و دمنۀ ابنمقفع و اصل پهلوی آن، که ترجمهگونهای بوده است از یکی از روایات پنچهتنتره با اضافاتی از منابع دیگر، و داستان «بلوهر و بوداسف» که در اصل روایتی بوده است از شرح زندگانی بودا بر اساس کتاب للیته ویستره، (و پارهای کتب دیگر، چون کتاب البلد و کتاب بوداسف، کتاب ادب الهند و الصین، کتاب الهند فی قصه هبوط آدم، کتاب دیک الهندی فی الرجل و المراءة و کتاب بیدبا فی الحکمه، که به زبان تازی موجود بوده و ابن ندیم نام آن را ذکر کرده است)، در میان پارسیزبانان رواج یافتهاند، بعضی دیگر بر اثر مناسبات و روابطی که در نواحی شرقی و شمال شرقی ایران میان مردم این سرزمین و همسایگان بودایی آنان برقرار بوده است از مرزهای هند گذشته و به نقاط دیگر رسیده و گاهی نیز به زبانهای مردم آسیای میانه، چون سغدی و تخاری و اویغوری شهرت یافته و نگارش یافتهاند، و برخی نیز که در زمانهای پیش و از طرق مختلف تا نواحی یونانی زبان سیر کرده بودند در دورههای بعد دوباره به تدریج به سوی شرق بازگشته و در مجموعههایی چون هزار افسانه (که اساس کتاب مشهور الف لیلة و لیلة بوده است) و کتاب سندباد یا سندبادنامۀ قدیم (که به نام داستان هفت وزیر در بعضی از نسخ الف لیلة و لیلة دیده میشود و در اصل شاید بخشی از کتاب هزار افسانه بوده باشد) داخل شده، و یا از راه نقل و روایت و گفت و شنود از سوی غرب به ایران آمده و در میان مردم رواج و انتشار یافتهاند.
لطفا برای نمونه از برخی از این داستانها صحبت میکنید؟
یکی از داستانهای مشهوری که ظاهراً از هند به یونان رفته و از یونان به ایران رسیده است افسانۀ گاو نادانی است که بیخبر از قصد شومی که در پرستاری و پروردن او در کار است در علفزار میچرد و خویشتن را برای روز سور و ضیافت فربه میسازد.
این داستان از چه زمانی در ادب فارسی رواج یافت؟
این داستان از نخستین سدههای اسلامی در ایران معروف بوده است، و گرچه صورت کامل آن در مجموعههای معروف، کلیله و دمنه، مرزباننامه، سندبادنامه و نظایر آنها نیامده است، در آثار پارسی اشارات و کنایات ضمنی به آن فراوان دیده میشود.
فردوسی در این بیت:
نباشی بس ایمن به بازوی خویش خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
و غزالی در این عبارات نصیحة الملوک(306)از آن یاد کرده است:
«و مثل تو چون ستوری بود که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود، و فربهی او سبب هلاک او باشد، که بدان سبب او را بکشند و بخورند».
و ظهیر فاریابی در این شعر:
گاو خرف خوی خر طبیعت نادان جز که ز پهلوی خود کباب نیابد
به این داستان نظر داشتهاند.
مولانا هم این داستان را در مثنوی آورده است.
بله. جلالالدین بلخی نیز در مثنوی بدینسان از آن یاد کرده است:
گاو اگر خسبـد، وگر چیزی خورد بهـر عید و ذبح خود میپرورد
گـاو اگر واقـف ز قصـابـان بـدی کـی پی ایشان بدان دکان شدی؟
یا بخوردی از کـف ایشان سبـوس یا بدادی شیرشان از چاپلوس؟
ور بخوردی، کی علف هضمش شدی گر ز مقصود علف واقف بـدی؟
از این نمونهها پیداست که این داستان در نخستین سدههای اسلامی شهرت بسیار داشته است.
بله. شهرت و رواج این داستان در ایران در نخستین سدههای اسلامی به اندازهای بوده است که شاعران و نویسندگان برای بیان عواقب غفلت و بیخبری از باطن اغراض و کنه امور، بدان مثل میزده و بر سبیل کنایه و تشبیه به ذکر آن میپرداختهاند.
لطفاً در اینجا درباره اصل این افسانه، روایتهای مختلف آن، و تغییراتی که در طی زمان بر اثر سیر و انتقال، در عناصر و اجزاء آن روی داده است، توضیحاتی بفرمایید.
این افسانه دوبار، با اندکی اختلاف، در مجموعه جاتکههای بودایی آمده است (داستانهای شماره 30 و شماره 286). صورت اول (جاتکه شماره 30) چنین است:
در روزگار پیشین، هنگامی که براهمه دته در بنارس پادشاهی میکرده، بدهیستوه به صورت گاوی به نام «سرخ بزرگ» در دهکدهای کوچک، در خانه دهقانی زاده شد. سرخ بزرگ برادری داشت به نام «سرخ کوچک» و کارهای خانواده دهقان همه بر عهده این دو برادر بود.
دهقان دختری داشت که تنها فرزند او بود و به نامزدی پسر یکی از بزرگان شهر درآمده بود. چون جشن عروسی نزدیک شد، دهقان خوکی را که مونیکه نام داشت آورده، در خانه نگهداری میکرد، و با خوراکهای تازه و خوب او را فربه میساخت. «سرخ کوچک» چون این حال را بدید به برادر خود گفت: «ای برادر، همه بارهای سنگین این خانه را من و تو میکشیم، و در عوض چیزی که به ما میدهند جز کاه و گیاه خشک نیست، اما خوراک این خوک همه برنج تازه است. آیا سبب چیست که او از این همه ناز و نعمت برخوردار است؟» برادرش گفت: «ای سرخ کوچک دلبند من، بر حال او رشک مبر، زیرا خوراک این خوک مرگ است. خانواده دهقان او را فربه میکنند تا در جشن و ضیافتی که در پیش است خوراک میهمانان چرب تر و گواراتر گردد. در آن هنگام خواهی دید که چگونه پاهای این خوک را گرفته، از جایگاهش بیرون میبرند و میکشند و از او خورش میسازند.» سپس این شعر را خواند:
«پس بر مونیکه بیچاره حسد مبر، زیرا آنچه او میخورد مرگ است.
کاه خشک خود را با خرسندی نشخوار کن،
چه این طریق عافیت و ضامن عمر دراز است.»
دیری نگذشت که میهمانان رسیدند و مونیکه کشته شد و پخته شد و خورشهای گوناگون از او ساخته شد.
بدهیستوه به سرخ کوچک گفت: «ای برادر، مونیکه را دیدی؟» گفت: «آری، برادر، ثمره ناز و نعمتی را که نصیب او بود دیدم. خوراک ما حتی اگر کاه درشت و گیاه خشک باشد، صدبار، نه، بل هزار بار از نصیب او بهتر است. زیرا آنچه ما میخوریم زیانی به حال ما ندارد و جان ما را تباه نمیکند» (جاتکۀ 30، مونیکه جاتکه).
این افسانه در مجموعه داستانهای منسوب به ازوپ (اسوپوس) که در قرن پنجم پیش از میلاد در یونان میزیسته است نیز دیده میشود. لکن در اینجا داستان درباره دو گاو است: یکی گاوی است پرواری، که از زحمت و مشقت کار برکنار است و با گیاهان سبز و خوراک نغز پرورده میشود، و دیگری گاوی است که در سختی و تنگی زندگی به سر میبرد و به کارهای دشوار گرفته میشود. گاو پرواری، که از بخت مساعد خرسند و به روزگار خود مغرور است گاو کار را خوار و حقیر میشمرد، و زبان از ملامت و شماتت او کوتاه نمیکند، لکن گاو کار خاموش میماند تا سرانجام روز ضیافت فرا میرسد، و هنگامی که گاو پرواری را بسوی کشتارگاه میکشانند، با لبخندی به شماتتهای او پاسخ میدهد.
صورت سوم این افسانه در مدراش ربا که تفسیری است به زبان عبری بر توراه (اسفار خمسه) و در قرنهای اولیه مسیحیت نگارش یافته است، مندرج است. در این مورد (شرح فصل سوم از کتاب استر، بند اول) سخن از مردی است که یک درازگوش و کره درازگوش، و یک خوک در خانه دارد، و در نگهداشت خوک مواظبت و مراقبت تمام بجا میآورد و با خوراک خوب و مرغوب او را پرورش میدهد، لکن به دو حیوان دیگر چندان التفات و توجهی ندارد. کره درازگوش روزی از مادر خود میپرسد که سبب نیکبختی و شادکامی این خوک تنبل و بیکاره چیست؟ مادرش در جواب میگوید که به زودی خواهی دانست که این پرستاری و تیمارداری از راه احسان و جوانمردی نیست، و عاقبتی شوم و ناگوار در پی دارد. و چون پس از چندی هنگام جشن و سور فرا میرسد و خوک فربه و تن پرور را سر از تن جدا میکنند، کره درازگوش به راز کار واقف میشود و سرانجام روزگار خوک کامروا را به چشم میبیند.
از توضیحات شما پیداست که افسانههایی که در اینجا نقل شد همگی اشکال و روایتهای مختلف یک داستاناند و به یک اصل باز میگردند.
بله. همین طور است، و اختلاف میان آنها در آن است که در جاتکه بودایی و در مدارش یهودی حیوانی که کشته میشود خوک است و در افسانه منسوب به ازوپ و در اشاراتی که در نوشتههای پارسی دیده میشود این حیوان گاو پرواری است. اختلاف دیگر در آن است که شاهدان این ماجرا در جاتکه بودایی دو گاو برادر، در روایت یونانی گاو کار، و در مدارش یهودی درازگوش و کره او هستند.
یکی دیگر از داستانهایی که شهرتی بسزا در ادبیات عرفانی ما دارد، داستان فیل و کوران است. اهمیت این داستان تا به حدی است که حتی جان هیک، فیلسوف دینشناس مشهور غربی نیز برای توضیح نظریه کثرتگرایی دینی خود از آن بهره برده است. این داستان هم اصلی هندی دارد و شما نیز در تحقیقات خود به اصل و خاستگاه آن نیز پرداختهاید. لطفاً کمی هم درباره مقصود از آن، و اصل و خاستگاهش توضیحاتی بفرمائید.
بله. داستان «پیل در میان کوران» از داستانهای بسیار معروف هندی است که در آثار دینی و عرفانی هندویی و بودایی و جاینی از روزگاران بسیار دور دیده میشود، و در همه این موارد مقصود از آن بیان ناتوانی حواس ظاهر در شناخت حقایق اشیاء و امور است. شهرت این داستان در میان هندوان به اندازهای است که به عنوان «قاعده پیل و کوران» ضربالمثل شده است و در مورد کسانی به کار میرود که تنها از جزء کوچکی از حقیقت دریافتی ناقص و ناتمام دارند و گمان میبرند که بر تمامی آن معرفت کامل حاصل کردهاند. ظاهراً کهنترین صورت مکتوب این داستان همان است که در مجموعه اودانه بودایی، که نقل و شرح بعضی از سخنان منسوب به بوداست و احتمالاً در سده سوم قبل از میلاد گردآوری شده است دیده میشود:
«... راهبان و برهمنانی بودند که میگفتند: «عالم قدیم است. حقیقت این است و جز این هرچه بگویند باطل است». اما راهبان و برهمنان دیگری بودند که میگفتند: «عالم قدیم نیست. حقیقت همین است و بس، و جز این هرچه بگویند باطل است». بعضی میگفتند که عالم متناهی است، بعضی دیگر بر آن بودند که عالم نامتناهی است. بعضی را عقیده بر این بود که روح و جسم یکی است. بعضی دیگر قائل به جدایی روح و جسم بودند. بعضی میگفتند که بودا بعد از مرگ هست، بعضی دیگر میگفتند که بعد از مرگ نیست، بعضی دیگر بر آن بودند که هم هست و هم نیست، و بعضی دیگر میگفتند که نه هست و نه نیست. سرانجام کار به جدال و نزاع و دشنام کشید، و فریاد کشیدند که « این درست است و آن درست نیست»، «آن درست است و این درست نیست».
صبح روز بعد ... ماجرا را به بودا باز گفتند... بودا گفت، «ای راهبان، آن جاهلان کورند، چشم ندارند، نیک را از بد و حق را از باطل باز نمیشناسند... در روزگاران گذشته... پادشاهی بود، فرمان داد تا همه کوران مادرزاد را در یکجا جمع کنند. چون همه جمع آمدند، فرمان داد تا پیلی را نزد آنان بیاورند و از آنان بخواهند تا با دست کشیدن بر بدن پیل بگویند که پیل چگونه چیزی است.
... از آنان بعضی بر سر پیل دست نهادند... بعضی گوش او را گرفتند، برخی دندان و برخی دیگر خرطوم او را گرفتند. چند تن بر شکم او، چند تن بر پای او، و بعضی بر پشت او دست کشیدند. برخی اندام نرینگی و برخی هم دم او را گرفتند....سپس شاه نزد آنان رفت... و از آنان پرسید که پیل چگونه چیزی است؟ آنان که دست بر سر پیل نهاده بودند گفتند پیل چیزی است مانند دیگ. آنان که گوش پیل را گرفته بودند، گفتند پیل چیزی است مانند غربال. آنان که دست بر دندان او کشیده بودند، گفتند پیل چیزی است مانند خیش. آنان که خرطوم را در دست داشتند گفتند پیل مانند تیرک خیش است. آنان که بر شکم او دست کشیده بودند، گفتند پیل مانند انبار است. آنان که پای او را گرفته بودند، گفتند پیل مانند ستون است. آنان که بر پشت او دست نهاده بودند گفتند پیل مانند هاون است. آنان که اندام دیگری را گرفته بودند گفتند پیل مانند دسته هاون است و آنان که دم او را در دست داشتند گفتند که پیل چیزی است مانند بادبیزن. نزاع میان کوران درگرفت و با مُشت بر سر یکدیگر میکوفتند و هر یک میگفت پیل چنین است، پیل چنان نیست، پیل چنان است، پیل چنین نیست. و آنچه در آنجا میگذشت موجب تفریح خاطر شاه شده بود».
بودا از این حکایت چنین نتیجه گرفت که نزاع راهبان و برهمنان نیز بر همین حال است. هر طرف تنها بخشی از حقیقت را دریافته و مدعی است که حقیقت همین است و جز این نیست.
این داستان، با تفاوتهایی در جزئیات، در ادبیات اخلاقی و عرفانی اسلامی به زبانهای تازی و پارسی وارد شده، و کسانی چون ابوحیّان توحیدی در مقابسات، محمد غزّالی در احیاء العلوم و در کیمیای سعادت، سنایی در حدیقة الحقیقه، عزیز نسفی در کشف الحقائق، عبدالله الهی سیمابی در منازل القلوب (شرح رسالۀ قدس روزبهان بقلی)، این داستان را آوردهاند.
در این موارد نیز، چنانکه در آثار هندویی و بودایی، نتیجۀ داستان همان است که فرمودید؟
بله. مقصود از آنها بیان ناتوانی حواس ظاهر در شناخت حقیقت اشیاء و نادرستی پندار کسانی است که بخش کوچکی از حقیقت را دریافتهاند و گمان بردهاند که بر تمامی آن دست یافتهاند. ابوحیان توحیدی در مقابسات این گفتۀ منسوب به افلاطون را از قول ابوسلیمان سجستانی نقل میکند: «قال افلاطن، اِنّ الحقّ لم یَصبه النّاس فی کلِّ وجوهه، و لاأخطأوُه فی کلِّ وجوهه، بل أصابَ منه کلُّ انسان جهه»، و سپس برای توضیح و تأیید این گفته داستان پیل در میان کوران را به عنوان شاهد نقل میکند. نتیجهای که غزالی در احیاءالعلوم و کیمیای سعادت از این داستان میگیرد نیز همین است: «آن همه راست گویند از وجهی، و خطا کردهاند از آن وجه که پندارند که جمله پیل را دریافتهاند». سنایی نیز پس از نقل حکایت، در سه بیت مقصود و حاصل آن را چنین باز میگوید:
هر یکی دیده جزوی از اجزا همـگان را فتاده ظـنّ و خطا
هیچ دل را ز کلّـی آگـه نـی علـم با هیـچ کور همره نـی
جملگی را خیالهای محـال کرده مانند غتفـره به جـوال
ولی از قرار معلوم مشهورترین صورت این داستان همان است که مولانا در دفتر سوم مثنوی آورده است.
بله. لیکن وی آغاز آن را تغییر داده، و پیل را نه در میان کوران، بلکه در خانهای تاریک جای داده است، و کسانی که برای دیدن آن آمدهاند، به سبب تاریکی محل و نبود نور، از شناخت حقیقت آن محروم مانده و دچار خطا شدهاند:
پیــل انـدر خانـه تاریـک بـود عرضـه را آورده بودندش هنـود
از بـرای دیـدنـش مـردم بـسی اندر آن ظلمت شدندی هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکیش کف می پسود...
یکی از نکات جالبی که شما در مقاله «پیل چرا در خانه تاریک بود؟» متذکر شدهاید این است که این تغییر در آغاز داستان عمدی و برای افاده مقصود دیگری است.
بله. تا آنجا که من میدانم، کسی نپرسیده است که این تغییر در آغاز داستان چرا و چگونه روی داده و مولانا جلالالدین از چه روی صورت اصلی داستان را دگرگون کرده و کوران را از صحنه بیرون رانده و پیل را در خانه تاریک جای داده است؟ البته به هیچ روی نمیتوان گفت که وی از چگونگی اصل داستان بیخبر بوده و صورت معلوم و معروف آن را نمیشناخته است. وی با آثار غزّالی و خصوصاً احیاء العلوم آشنا بوده و حدیقۀ سنایی را همواره میخوانده و بارها در مثنوی و فیه مافیه، مستقیم یا غیرمستقیم، از آن نقل و اقتباس کرده است. حتی خلاف سنایی، که محلّ حکایت را «غور» گفته است:
بود شهری بزرگ در حد غور وندر آن شهر مردمان همه کور
مولانا میدانست که داستان اصلی هندی دارد و از ساختههای «هنود» است.
بنابراین، تغییری که در آغاز داستان در مثنوی دیده میشود نه اتّفاقی است و نه از روی بیاطّلاعی، بلکه مولانا عمداً و آگاهانه چنین کرده، و با توجه به نتیجهگیری او از این حکایت و قصدی که از نقل آن داشته است، روشن میگردد که وی در این مورد نیز، چنانکه شیوۀ اوست، در اجزاء داستان تصرف کرده است تا آن را با موضوع کلّی و اساسی گفتار خود همساز و هماهنگ کند.
نتیجۀ داستان، هم در روایت هندی و هم در آثاری که پیش از این یاد کردیم، گفته شد. اما مولانا جلالالدین آن را برای بیان مقصود دیگری آورده، و در شرح این بیت معروف بدان استشهاد کرده است:
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و یهود
در این بخش از مثنوی، تمامی بحث درباره موضوع «نظر» و «نظرگاه» است:
از «نظرگه» گفتشان شد مختلـف آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی
شک نیست که در مقامی که سخن از نور و ظلمت و نظر و نظرگاه است، کور و کوری نمیتواند شاهد مثال و مصداق معنا باشد. سخن از وسعت دامنۀ دید و رفع حجابهای ظلمانی است. جویندۀ حقیقت سالک کور نیست، بلکه کسی است که میکوشد تا از ظلمت جهل به انوار معرفت برسد و برای وصول به این مقصد بصیرت و بینایی و داشتن چشم و چراغ شرط است:
واصلان را نیست جز چشم و چراغ از دلیـل راهشـان باشـد فــراغ
از این داستان معروف که بگذریم، مولانا جلالالدین ابیات بسیار مشهوری دارد (دی شیخ شهر با چراغ همی گشت گرد شهر/کز دیو و دد ملولم انسانم آرزوست...) که داستان آن را دیوگنس لائرتیوس در سدۀ دوم میلادی در کتاب زندگی فیلسوفان بزرگ، در شرح احوال دیوگنس (یا دیوجانس) کلبی آورده است. ظاهراً این داستان در آسیای صغیر آن روز شهرت داشته و از این طریق به مولانا رسیده است؛ اما به اعتقاد شما اصل و خاستگاه این داستان نیز در ادبیات بودایی یافت میشود. لطفاً در این باره نیز توضیحاتی بفرمائید.
بله. داستان مردی که در روز روشن با چراغ در شهر میگشت و در جستجوی «انسان» بود، یک بار در غزل معروف مولانا جلالالدین بلخی به این صورت آمده است:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کـز دیـو و دد ملولـم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود، گشته ایم ما
گفت: آنکه یافت مینشود، آنم آرزوست
و بار دیگر در دفتر پنجم مثنوی، «در حکایت آن راهب که به روز روشن با شمع در طلب آدمی میگشت» در شرح و تفسیر دو بیت آخر داستان «شیر و روباه و درازگوش» که در آن جلالالدین « انسان جان» را از «مردۀ نان و شهوت» جدا میکند، به گونۀ دیگری مطرح شده است:
آن یکی با شمـع بر مـیگشـت روز
گـرد بازاری، دلـش پر عـشق و سوز
بوالفضـولی گفـت او را کـای فـلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان؟
هان چه میگردی تو جویان با چراغ
در میــان روز روشـن چیـست لاغ؟
در اینجا موضوع داستان گسترش بیشتر یافته، و سخن از مردی به میان آمده است که در روز روشن با شمع در کوی و برزن میگردد و در جستجوی انسانی است که از خشم و آز و شهوت فارغ و آزاد باشد:
گفت میجـویم به هر سـو آدمـی که بود حیّ از حیات آن دَمـی،
هست مـردی؟ گفت این بازار پـر مردماناند آخر، ای دانای حـرّ
گفت: خواهم مـرد بر جادۀ دو ره در ره خشـم و به هنگام شـره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟ طالـب مردی دوانـم کو به کو
کو در این دو حال مردی در جهان تا فـدای او کنـم امـروز جـان
این داستان را دیوگنس لائرتیوس در سدۀ دوم میلادی در کتاب زندگانی فیلسوفان بزرگ، در شرح احوال دیوگنس (یا دیوجانس) کلبی آورده و گفته است که وی در روز روشن با چراغی افروخته در شهر میگشت و میگفت: «انسان میجویم»، چنین به نظر میرسد که این داستان در شهرهای آسیای صغیر (روم) آن روزگار در میان مردمان یونانی اصل آن نواحی، که هنوز پیوندهای قومی و فرهنگی خود را با گذشتهها یکسره از یاد نبرده بودند معروف بوده و از این طریق به مولانا جلالالدین رسیده است.
ولی قرنها پیش از آنکه این داستان از فضای فکری یونان به ادب عرفانی ما برسد صورتی از آن در ادبیات بودائی هند، و در سرزمینهایی که روزگاری قلمرو جانشینان اسکندر مقدونی بوده است دیده میشود. در شرحی که مترجم دهمَّه پدَۀ بودائی به زبان چینی بر ترجمۀ خود نوشته، این داستان را نیز از اَوَدانَههای بودایی به زبان چینی نقل کرده است:
در روزگاران گذشته، هنگامی که بودا در کوسامبی زندگی میکرد، در خانقاهی به نام «خوشنوا» (Mei-yin) برای طبقات چهارگانه پیروان خود موعظه میکرد. در آنجا برهمنی بود که در علم کتب مقدس یگانه بود و هیچکس را در بحث و نظر با خود برابر نمیدانست و از این روی به هر جا که میرفت چراغی افروخته در دست داشت. روزی در بازار یکی از شهرها مردی او را چراغ به دست دید و سبب این کار عجیب را از او جویا شد. مرد برهمن در جواب گفت: «جهان آنچنان تاریک است و مردمان آنچنان در غفلت و گمراهیاند که من باید به هر روش که میدانم راه را برای آنان روشن کنم». در این احوال بودا خود را به صورت مهتر محافظان بازار درآورده، بر بالای کرسی قرار گرفت و مرد برهمن را به نزد خود خواند و پرسید: «ای مرد، چه میکنی و مقصودت از این کار چیست؟» برهمن گفت: «مردمان در ظلمت غفلت و نادانی فرو رفتهاند، و من باید با چراغ راه آنان را روشن کنم». مهتر محافظان از او پرسید: «آیا تو چنان دانا و دانشوری که کتابهای هر چهار علم را، که در شمار کتابهای مقدساند، یعنی کتابهای علم ادب، علم نجوم، علم ملکداری و علم سپاهداری را خواندهای؟» مرد برهمن چون ناچار به جهل خود اذعان کرد، بودا گفت: «هرگاه کسی، دانا یا نادان، خود را چنان بزرگ بیند که دیگران در چشم او حقیر و ناچیز آیند، همچون نابینایی است که شمعی در دست گیرد و خواستار هدایت دیگران گردد».
در دهمَّه پدۀ چینی روایت دیگری از همین داستان آمده است که با صورت قبلی تفاوت کلی دارد:
در کوسامبی برهمنی بود مشاجرهجو، که وداها راخوب میدانست، و چون کسی را در بحث و نظر برابر و همسنگ خود نمیدید، همواره چراغی افروخته در دست داشت، و هرگاه که دربارۀ این عمل عجیب از او پرسشی میکردند، میگفت: «جهان بس تاریک است و من میخواهم که با این چراغ تا آنجا که بتوانم آن را روشن گردانم».
راهبی که در بازار در کناری نشسته بود، این سخن را شنید و به او گفت: «ای دوست، اگر چشمانت نور جهان افروز روز را نمیبیند، مگو که جهان تاریک است. نور چراغ تو هیچ بر شکوه نور خورشید راستین نمیافزاید. و اگر قصد تو روشن کردن اندیشههای دیگران است، کارت بیهوده و خودپسندانه است.» برهمن پرسید: «این خورشیدی که تو میگویی کجاست؟» راهب گفت: «تعالیم بودا (تتهاگته) خورشید حکمت است. پرتو شکوهمند آن شب و روز جهان را روشن میکند. کسی که ایمانش درست و استوار باشد راهش به سوی نیروانا روشن است و در آنجا به سعادت جاوید میرسد».
این داستان (مردی با چراغ در روز روشن) از سدههای پیش از میلاد در مغرب زمین معروف بوده، و قبل از آنکه دیوگنس لائرتیوس آن را دربارۀ دیوگنس کلبی بیاورد، فئدروس مقدونی، که در سدۀ یکم پیش از میلاد گزیدههایی از داستانهای منسوب و مربوط به ازوپ (اسوپوس) را به زبان لاتینی به نظم درآورده بود، در داستان کوتاهی این عمل را به ازوپ نسبت میدهد. دیوگنس لائرتیوس نزدیک به پانصد سال بعد از روزگار دیوگنس کلبی میزیسته است، ولی شخصیّت این فیلسوف خُم نشین و اعمال و اقوالش به گونهای بوده است که پس از او، هم دربارهاش داستان میساختهاند، و هم داستانهای مربوط به دیگران را به او نسبت میدادهاند. اینکه چنین داستانی در یونان و روم آن زمان هم به ازوپ نسبت داده شده و هم به دیوگنس کلبی، نکتهای است که موجب تردید در تعلق آن در اصل به دیوگنس میشود. اما از سوی دیگر، یکی از شاگران دیوگنس کلبی بنام اونِسیکرتیوس که خود و دو پسرش سالها در حلقۀ پیروان این فیلسوف بودهاند، کسی است که در لشکرکشی اسکندر مقدونی به شرق از سپاهیان او بوده و در هند با راهبان و حکیمان هندو به گفت وگو مینشسته و اسکندر را با آنان آشنا میکرده است.
آیا احتمال دارد که این داستان از طریق همین اونسیکرتیوس به یونانیان رسیده باشد؟
آگاهیهایی که وی از هند و سرزمینهای شرقی ایران با خود به یونان آورده بود، در آثار مورخان دورههای بعد، چون استرابون و پلوتارک نقل شده است، و بعید نیست که داستان مرد چراغ بدست نیز از طریق او به یونان رسیده و هم به ازوپ و هم به استاد خود او، دیوگنس کلبی، نسبت یافته باشد. این نکته در اینجا شایستۀ ذکر و توجه است که نخستین بودا از بوداهای بیست و چهارگانه، «دیپمکره»، یعنی «چراغ افروز» نام داشته، طبعاً بودا و بدهیستوههای دیگر نیز، که همگی از فیض وجود دیپمکره بهره داشتهاند، در مقام خود «چراغ افروز» تصور میشدهاند.
از داستانهایی که نقل کردید مقابله بودائیان و برهمنان هندو به خوبی آشکار است.
بله. ظاهراً این داستان نمودار مقابلۀ بودائیان با تبلیغات برهمنانی است که به تقلید از مبلغان بودایی، مدعی هدایت مردم و برطرف کردن ظلمت جهل و ظلم از جهان بودند. سازگاری دیپمکره (چراغ افروز) با عنوان این داستان، هندی بودن اصل آن را تأیید میکند.
بنابر روایتی که دربارۀ دیوگنس کلبی و ازوپ نقل شده است، این دو تنها در روز روشن با چراغ در جستجوی انسان بودند، هر چند که از محتوای کلامشان به تلویح پیداست که به یافتن آن امیدی نداشتند. به گفتۀ جلالالدین در دیوان کبیر نیز شیخ چراغ بدست در آرزوی یافتن انسان بوده است، و چون میشنود که انسانی که او جویای آن است یافتنی نیست، در پاسخ میگوید که مطلوب و مقصود او همان انسان یافت ناشدنی است؛ زیرا آنچه یافتنی باشد و آسان یافت شود، خود شایستۀ جستن نیست.
میدانیم که مولانا جلالالدین در مثنوی، در نقل افسانهها و داستانها، چنانکه شیوۀ اوست، از حدود معلوم و معروف آنها فراتر میرود و صورت ظاهر را وسیلۀ خلق معانی نو و بیان اغراض و افکار خود قرار میدهد. وی در آغاز قصۀ «سه ماهی در آبگیری»، که از کلیله و دمنه وام گرفته است، به این ویژگی روش و منش خود اشاره دارد:
قصـۀ آن آبگیــر است، ای عنـود که در او سه ماهـی اشگرف بود
در کلیلـه خوانـده باشی، لیـک آن قـشر قصۀ باشد و این مغز جان
در واقع، منظور شما این است که مولانا در داستان «شیخ با چراغ در روز روشن» نیز، همچون اغلب افسانهها و داستانهایی که نقل میکند، در اجزاء داستان تصرف میکند تا آن را با موضوع کلی و اساس گفتار خود هماهنگ کند.
بله. در داستان راهبی که ذکر آن گذشت نیز وی صورت ظاهر و معروف آن، و یا به گفتۀ خودش، «قشر قصه» را گرفته و در آن معنای نو نهاده است. در این داستان انسان یافت ناشدنی را، چنانکه دیدیم کسی دانسته است که از سه کیفیّت اهریمنی، یعنی آز و خشم و شهوت، رها شده باشد. امّا رها شدن از این سه صفت نیز، چون هر امر دیگر و رویداد دیگری در جهان، فرع و تابع «حکم قدر» است.
گفت نادر چیز میجـوئـی، ولیـک غافل از حکم قضائی، بین تو نیـک
ناظـر فرعـی، ز اصـلی بیخـبر فـرع مائیـم، اصـل احکام قَـدَر
چرخ گردان را قضـا گمـره کند صـد عـطارد را قـضا ابله کند...
چون بدیدی گردش سنگ آسیا آب جـو را هم ببیـن، آخـر بیـا
خـاک را دیـدی برآمـد در هوا در میــان خـاک بنـگر بــاد را
بنابراین، انسان یافت ناشدنی مولانا معدوم مطلق نیست، بلکه نادرچیزی است که باید گذشته از پاکی و پالودگی از صفات رذیله، حکم قضا و تأیید قدر نیز شامل احوال او باشد. مقام انسانیت آرمانی او نادر چیزی است که تحقیق آن مستلزم تعامل دو عامل است: سعی و عمل این سری و قبول و تأیید آن سری.
گفـت حـق ایـوب را در مکرُمـت من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر صبـر دیدی، صبر دادن را نگر
به جز این داستانها، ظاهراً داستانهای فراوانی از ادبیات هندویی ـ بودایی به آثار مولانا جلالالدین راه یافته است. آیا شمار این داستانهای دخیل در آثار وی معلوم است؟
در مثنوی مولانا جلالالدین بیش از پنجاه داستان از این نوع وارد شده است، که برخی از آنها به همان صورت اصلی است، و با نتیجهای مشابه ـ چون داستان «افتادن شغال در خم رنگ»، یا داستان «آن صیّاد که خود را در گیاه پیچیده بود» و ... ـ و برخی با تغییراتی، چون داستان «پیل در خانۀ تاریک». در ادبیات صوفیانۀ ما خصوصاً در حوزههای فکری و فرهنگی خراسان، نقلِ حکایات برای بیان دقایق موضوعات عرفانی رواج تمام داشته است، و نکتۀ شایان توجه این است که بسیاری از اینگونه داستانها اصل هندی داشته و همانطور که قبلاً گفتم صورت اولیۀ آنها را میتوان در ادبیات اخلاقی و عرفانی هندویی و بودایی بازشناخت.
یکی از موضوعاتی که شما در این زمینه (نفوذ داستانهای بودایی در عرفان و ادب فارسی) طرح کردهاید، عیسی در ادبیات بودایی است. طبق تحقیقی که شما انجام دادهاید داستانهایی هست که در آنها عیسی جایگزین بودا (بُدهیسَتوه) میشود. اگر ممکن است دربارۀ این داستانها و علت این جایگزینی توضیحاتی بفرمائید.
بله. چند داستان بودایی هست که در آنها بودا (بُدهیسَتوه) جای خود را به عیسای مسیح (ع) داده است. ویژگیهای اخلاقی و رفتاری عیسی غالباً با تصوّری که از بودا در افکار و اذهان ساخته شده است بیشباهت و بی مناسبت نیست. من در اینجا به برخی از این داستانها اشاره میکنم:
نخستین داستانی که من هم خاستگاه بودایی آن و هم جایگزینی عیسی با بودا را در آن نشان دادهام، داستان «عیسی و دندان سپید سگ» است که در سدههای پنجم و ششم هجری در میان پارسی زبانان معروف بوده است.
مأخذ فارسی این داستان کدام کتابها هستند؟
غزّالی در احیاء العلوم (المهلکات: الغیبه) بدان اشاره دارد، نظامی در مخزن الاسرار، و عطار در مصیبت نامه آن را به نظم در آورده اند و شمس تبریزی در مقالات خود از آن بهره گرفته است، هر چند که آن را نه به عیسی بلکه به «شیخ» نسبت میدهد. ولی در همۀ موارد نتیجهای که از داستان گرفته شده است، اگر یکی و یکسان نباشد، بسیار همانند و به هم نزدیک است.
مراد نظامی از نقل داستان بیشتر منع خودبینی و خودپسندی است، چه اگر هر کس سر به گریبان خود فرو برد و خود را چنان که هست دریابد و باز شناسد، هرگز مجال عیب جویی از دیگران نخواهد داشت:
پای مسیـحا که جـهان مـینوشـت
بـر سـر بـازارچــهای برگـذشـت
گـرگ سگـی بر گـذر افتـاده بـود
یوسفـش از چَـه بـدر افتـاده بـود
بـر سـر آن جیفــه گروهـی نــظار
بـر صفـت کـرکـس مـردار خـوار
گفت یکی: وحشـت این در دمـاغ
تیـرگی آرد چـو نفـس در چــراغ
و آن دگری گفت: نه بس حاصل است
کوری چشم است و بلای دل است
هر کس از آن پـرده نوایـی سـرود
بـر سـر آن جیـفه جفـایـی نمـود
چون به سخن نوبت عیـسی رسیـد
عیـب رهـا کرد و به معـنی رسیـد
گفت: ز نقشی که بر ایوان اوسـت
دُر بـه سپیدی نه چو دندان اوست
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیـده فـرو کن به گریبـان خویش
آینـه روزی که بگیـری به دســت
خود شکن آن روز و مشو خودپرست...
عطار بیشتر بر پاک دیدن و پاک اندیشیدن تأکید دارد، و چشم پوشیدن از زشتیها و بدیها را توصیه میکند:
آن ســگ مـرده به راه افتـاده بـود
مـرگ دنـدانش ز هم بگـشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید
عیـسی مریـم چـو پیش او رسیـد
همرهی را گفت: این سگ آنِ اوست
آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بـدی، نـه زشـت بویـی دیـد او
آن همـه زشتـی نکـویــی دیـد او
پـاکبینی پیـشه کـن گـر بنــدهای
پـاکبیـن، گـر بنـدۀ بیـننــدهای...
شمس نیز برای تأیید این نکته که گوید: «عیبی باشد در آدمی، که هزار هنر را بپوشاند، و یک هنر باشد، که هزار عیب را بپوشاند» به این داستان استشهاد میکند: «خود مردم نیک را نظر بر عیب کی باشد؟ شیخ بر مرداری گذر کرد. همه دستها بر بینی نهاده بودند و روی میگردانیدند، و به شتاب میگذشتند. شیخ نه بینی گرفت، نه روی گردانید، نه گام تیز کرد. گفتند چه مینگری؟ گفت آن دندانهایش چه سپید است و خوب».
این داستان [دندان سپید] اصل بودایی دارد، و در شرح اُودانه ورگه (سده 3 میلادی) آمده است، و نویسنده برای بیان اینکه در جهان هیچ چیز ثابت و مطلق نیست، و همه چیز نسبی است و در معرض تغییر و تحول، از آن بهره گرفته است. این کتاب در میان بوداییان آسیای میانه مورد توجه خاص بوده، و در آنجا به چینی ترجمه شده و قطعات بزرگی از اصل سنسکریت آن در ختن به دست آمده است.
پس احتمالاً مردمان خراسان بزرگ پیش از ظهور اسلام این اثر را میشناختهاند و مضمون داستان برای آنها آشنا بوده است؟
بله. میتوان گفت که مردمان خراسان بزرگ پیش از ظهور اسلام با اینگونه آثار آشنا بوده و داستانهای مندرج در آنها را در خاطر نگه داشته بودند.
شرح این داستان در اودانه ورگه چگونه است؟
من اکنون به شرح اودانه ورگه دسترسی ندارم، و ناگزیر روایت جاینی داستان را، که در آن بدهیستوه جای خود را به واسودوه، از قدیسان مذهب جاین، داده است نقل میکنم.
یکی از دیوان خود را به صورت جیفۀ سگی مرده درآورده که در کنار گذرگاهی افتاده است، و دندانهای سپید درخشان او نمایان است. رهگذران همه خود را از این راه و از بوی گند مردار دور میکنند و به راه دیگری میروند.
واسودوه از راه میرسد، آرام به لاشۀ سگ مرده مینگرد، و فریاد میکشد: «وه، چه درخشندگی زیبا و شکوهمندی در دندانهای اوست!».
گویا داستان «زنده کردن استخوانهای شیر» دومین داستانی است که شما هم اصل بودایی آن را و هم جایگزینی عیسی با بودا را در آن نشان دادهاید.
بله. این داستان نخست در الهینامه عطار، زیر عنوان «حکایت عیسی و اسم اعظم»:
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
کــه نــام مهــتر حقّــم درآمــوز
و پس از او در مثنوی مولانا جلالالدین، دفتر دوم، زیر عنوان «التماس کردن همراه عیسی از او زنده کردن استخوان را»:
گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرۀ عمیق
به نظم درآمده است، و پیش از آنان خواجه عبدالله انصاری در طبقات الصّوفیه آن را به صورتی بسیار کوتاه چنین نقل کرده است: «مردی وقتی فرا شیری رسید مرده، گفت: الهی، وی را زنده گردان. زنده شد و برخاست و او را بخورد».
طرح داستان در الهینامه و مثنوی هر دو یکسان است، و نتیجۀ آن نیز در هر دو جا بیان این نکته است که کسب علم بدون داشتن استعداد و قابلیت لازم، زیان بخش تواند بود، چنان که تعلیم اسم اعظم به مردی که شایستگی و توان تحمّل آن را نداشته باشد موجب هلاکت و تباهی او خواهد شد.
این داستان در کدام اثر بودایی آمده و اصل آن چگونه بوده است؟
این افسانه ظاهراً نخستین بار در جاتکههای بودایی، که شرح و بیان سرگذشتهای بودا در نشئآت حیاتی پیشین اوست، آمده است، و از آنجا به مجموعههای دیگر راه یافته است. در جاتکۀ شماره 150 چنین آمده است:
در زمانی که برهمهدتّه در بنارس پادشاهی می کرد بُدهیستوَه در خاندان برهمنی مالدار زاده شد، و چون به سن بلوغ رسید، پس از بازگشت به بنارس حکیمی نام آور شد و به تعلیم طالبان علم پرداخت. پانصد جوان برهمن شاگردان او بودند که او در میان آنان به یکی به نام سنجیو توجه خاص داشت. و افسون زنده کردن مردگان را به او آموخت، اما افسونی را که ضدّ و بیاثر کنندۀ آن باشد هنوز به او نیاموخته بود.
روزی، هنگامی که گروهی از شاگردان برای گرد آوردن چوب و هیزم به جنگل رفته بودند، در آنجا به جسد ببری که بر زمین افتاده بود رسیدند. سنجیو، که از قدرت نویافتۀ خود بسیار مغرور شده بود، به همراهان گفت:
من اکنون این جسد مرده را باز زنده خواهم کرد!
گفتند: هرگز نمیتوانی!
گفت: پس ببینید که چگونه او را زنده خواهم کرد!
گفتند: اگر میتوانی بکن. و هر یک از آنها از درختی بالا رفت.
سنجیو افسون را خواند، و پارهای سفال شکسته بر جسد ببر افکند. ناگهان ببر برجست، و همچون صاعقه بر سنجیو حمله ور شد و گلوگاه او را درید و در دم او را نابود کرد. ببر در همانجا باز جسدی شد و بر زمین افتاد، و جسد سنجیو در کنارش.
برهمنان جوان چوب و هیزمی را که گرد آورده بودند برداشتند و به شهر رفتند و استاد را از آنچه دیده بودند با خبر کردند. استاد گفت: ای عزیزان من، ببینید که چسان نیکی کردن به بدان و گناهکاران، و گرامی داشتن آنان که شایستگی ندارند میتواند زیانآور باشد. سپس این قطعه را خواند:
دوستیکردن با نابکاران، و یاوری کردن آنان
همچون ببری که سنجیو آن را زنده کرد
و او سنجیو را از هم درید،
باعث تباهی خواهد بود.
اما سومین داستان عیسی(ع) در داستان سه انباز راهزن است که در چندین منبع فارسی و عربی، چون مرزباننامۀ سعد وراوینی، روضةالعقول محمد بن قاضی ملطیوی، کیمیای سعادت و نصیحةالملوک و احیاءالعلوم غزالی، سراجالملوک طرطوشی، و مصیبتنامه عطار، به صورتهای کم و بیش همانند آمده است. در برخی از این روایات، داستان کوتاه تر است و در آنها نامی و سخنی از عیسی نیست، و در برخی دیگر، چون آنچه طرطوشی و غزالی و عطار نقل کردهاند، عیسی است که چهرۀ نمایان داستان است و بر نتیجۀ نهایی آن مهر تأیید می زند. روایت طرطوشی به تازی است، و چون کمتر در دسترس است، آن را به ترجمۀ فارسی در اینجا نقل میکنم:
عیسی بن مریم و مردی که در سفر همراه او شده بود گرسنه شدند، و چون به روستایی رسیدند، عیسی به همراه خود گفت: «برو و از این روستا طعامی فراهم کن.» و خود به نماز ایستاد. مرد با سه گرده نان از روستا بازگشت، و چون آمدن عیسی زمانی دیر شد، خود یکی از گردهها را خورد. چون عیسی از نماز فارغ شد و بازگشت، از مرد پرسید که «گردۀ سوم چه شد؟» مرد گفت: « بیش از دو گرده نبود». از آنجا گذشتند و به چند آهو رسیدند. عیسی یکی از آهوان را بخواند، آن را کشتند و از آن خوردند، سپس عیسی به آهو گفت: « به اذن خدا برخیز»، و در حال آهو زنده شد و برخاست، و مرد همراه گفت: «سبحان الله!» عیسی گفت: «بدان خدای که این آیت را به تو نمود، گردۀ سوم نزد کیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود»، از آنجا رفتند و به روستای بزرگی که ویران شده بود رسیدند، و چون نزدیک شدند، سه خشت طلا یافتند. مرد گفت: «این مال و مکنتی [بزرگ] است!» عیسی گفت: « آری، این مال و مکنتی بزرگ است. یکی از آن من، یکی از آن تو؛ و یکی از آن کسی که گردۀ سوم نزد اوست.» مرد گفت: «گردۀ سوم هم نزد من است». عیسی گفت: «اینها همه از آنِ تو باشد.» و از او جدا شد. مرد با خشتهای طلا تنها ماند و کسی نبود که آنها را برای او حمل کند. در این احوال سه نفر از راه رسیدند، او را کشتند و خشتها را صاحب شدند. سپس یکی از شریکان را به روستا فرستادند تا خوراکی فراهم کند، و چون او رفت، یکی از آن دو شریک به دیگری گفت: «بیا تا او را چون بازگشت بکشیم و مال را میان خود تقسیم کنیم». دیگری گفت: «نیکوست». آنکه به روستا رفته بود نیز با خود گفت: «در طعام زهر می ریزم و آن دو را میکشم، و خشتها را خود میبرم»، و چنین کرد. اما چون به نزد شریکان بازگشت، آن دو او را کشتند، و طعامی را که آورده بود خوردند و مردند. عیسی از آنجا گذشت، دید که هر چهار بر کنار خشتها بر زمین افتاده اند. گفت: «دنیا با اهل دنیا چنین میکند!».
چنین به نظر میرسد که نقل طرطوشی و غزالی و عطار همه از یک روایت اصلی سرچشمه گرفتهاند، و تفاوتهایی که میان آنها دیده میشود اندک است. مثلاً به جای سه خشت طلا در نقل طرطوشی، و یا تودۀ ریگی که در نقل غزالی تبدیل به زر شد، در نقل عطار سه تودۀ خاک است که آن نیز به دعای عیسی سه تودۀ زر میشود. و یا در نقل عطار، مردی که همراه و همسفر عیسی است، در پایان داستان خود یکی از سه شخصی است که قصد کشتن یکدیگر میکنند و هر سه کشته میشوند. در دو نقل کوتاه نیز، گرچه هر دو از اصل طبری مرزبان بن رستم بن شروین به فارسی ترجمه و تهذیب شدهاند، تفاوتهایی دیده میشود، چنان که مثلاً در نقل سعد وراوینی «در زیر سنگی صندوقچهای زر». ولی به هر حال نتیجۀ داستان در همۀ موارد یکی و یکسان است.
به اعتقاد شما، این داستان هم اصلی هندی دارد؟
بله. و کهنترین صورت آن در یکی از جاتکههای بودایی (جاتکه شمارۀ 48) آمده است، نقل مختصر این داستان چنین است که برهمنی بود که افسون خاصی از بر داشت، و آن چنان بود که هرگاه که وی اوضاع فلکی را مساعد میدید، به آسمان مینگریست و افسون را میخواند، و در همان حال ناگهان انواع گوهرهای گرانبها چون باران از آسمان فرو میریخت. بدهیستوه در آن روزگار شاگرد این برهمن بود. روزی استاد و شاگرد به قصد سفر از روستا بیرون شدند، و در راه جنگلی که قرارگاه راهزنان «گروگان گیر» بود، به اسارت درآمدند. راهزنان بنا بر روش معمول خود، برهمن را گروگان نگه داشتند و شاگرد را برای آوردن وجه استخلاص گروگان به روستا فرستادند. بدهیستوه پیش از ترک برهمن به او گفت: «هیچ نگران مباش، من تا دو سه روز دیگر باز خواهم گشت. ولی در این روزها اوضاع فلکی خاص و مناسب برای افسون تو فرا میرسد، به هوش باش که افسون را بر زبان نیاوری، که موجب هلاکت مردمان بسیار خواهد شد». چون شب فرا رسید، راهزنان برهمن را بستند و بر پای او کنده نهادند. در همین حال برهمن طلوع ماه تمام را بر بالای افق دید و دانست که اجتماع ستارگان برای افسون او بسیار مناسب است با خود گفت: «اگر مقصود راهزنان مال و خواسته است، من چرا خود را در رنج و اسارت نگه دارم. با خواندن افسون هرچه بخواهند خواهند یافت و مرا رها خواهند کرد». پس، از راهزنان خواست تا دست و پای او را باز کنند تا او آمادۀ آداب و اعمال افسون خواندن شود، و پس از غسل و طهارت لازم، رو به آسمان کرد و ورد را خواند. ناگهان باران گوهرهای قیمتی فروریختن گرفت. راهزنان از آنچه فرو ریخته بود گرد آوردند، و در جامههای خود پیچیدند و از آنجا دور شدند. برهمن نیز در پی آنان روان شد. اما در راه، گروه راهزنان اول به گروهی بزرگتر از راهزنان دچار شدند، و معلوم شد که آنچه راهزنان اول با خود حمل میکنند به دعای آن برهمن از آسمان فرو ریخته است. گروه دوم راهزنان برهمن را گرفتند و از او خواستند که باز هم باران گوهرها را تکرار کند. برهمن گفت: «اگر تا یک سال صبر کنید برای شما هم از آسمان باران گوهر خواهم آورد. ولی پیش از آن، چنین کاری دیگر ممکن نیست». راهزنان خشمگین، برهمن را با شمشیر دو پاره کردند، و شتابان خود را به گروه راهزنان پیشین رسانده همه را از دم تیغ گذراندند، و آنچه از آنان بر جای مانده بود خود برداشتند. ولی دیری نگذشت که بر سر تقسیم مال با هم در افتادند. و کار به پیکار و کشت و کشتار کشید، و چندان یکدیگر را کشتند که از آن همه تنها دو نفر زنده ماندند، و آنچه بر جای مانده بود به آن دو رسید. این دو راهزن گوهرها را در جنگلی نزدیک روستا در زمین پنهان کردند، یکی از آنان در کنار دفینه با شمشیر آخته، به پاسداری مشغول شد، و دیگری به روستا رفت تا خوراک فراهم کند. در غیبت او، شریکش با خود گفت: «این مرد نیمی از این مال را طلبکار خواهد بود. پس بهتر است که چون باز آمد او را مهلت مطالبه ندهم». و با این قصد منتظر بازگشت ماند. از سوی دیگر، راهزنی که به روستا رفته بود نیز با خود گفت: «چرا او را در نیمی از این مکنت شریک و سهیم کنم؟ بهتر است که زهر در خوراک او بریزم، تا او هلاک شود و مال را به تمامی خود مالک شوم». با این قصد، پاره ای از خوراک را خورد و پارۀ دیگر را به زهری کشنده آلوده کرد، و روانۀ جنگل شد. اما هنوز خوراک را بر زمین ننهاده بود که شریکش با یک ضربت شمشیر او را به دو نیم کرد، و با خاطری آسوده به خوردن مشغول شد، و او نیز در همانجا جان سپرد.
چند روز بعد بدهیستوه با وجهی که فراهم کرده بود به محل موعود بازگشت، اما از برهمن و راهزنان اثری ندید. از چند پاره گوهری که بر زمین افتاده بود دریافت که استادش کاری را که نباید بکند کرده است. راهی را که راهزنان رفته بودند پی گرفت، هر چه روی داده بود، از کشته شدن برهمن و کشتار راهزنان و مرگ دو شریک واپسین، همه را به چشم دید.
این داستان در سدههای میانه از شرق به غرب رسیده بود، و در اواخر سدۀ 14 میلادی، جئوفری چاوسر، شاعر انگلیسی، هنگامی که در ایتالیا بود، آن را در مجموعهای از داستانها به زبان ایتالیایی خواند، و سپس در مجموعۀ معروف داستانهای خود، به نام افسانههای کنتربری آن را به زبان انگلیسی میانه، زیر عنوان «داستان آمرزشفروش» به نظم درآورد. اما بخش مقدماتی داستان در اینجا به گونۀ دیگری است:
سه جوان ماجراجو، در میخانهای با یکدیگر هم پیمان میشوند که مرگ را بیابند و به وجودش پایان دهند و دنیا را از شرّ او خلاص کنند. هر سه با این قصد به راه میافتند، و نخستین کسی را که میبینند رهگذر پیری است که اتفاقاً همان روز مرگ را دیده است که در همان حوالی در کنار جاده زیر درختی نشسته است. جوانان شتابان خود را به آن محل میرسانند، ولی به جای مرگ، گنجینهای را در پای درخت میبینند، و آن را میان خود به سه بخش برابر تقسیم میکنند. جوانی که از دیگران جوانتر است برای خرید خوراک و شراب به روستا میرود. در غیبت او دو جوان دیگر بر آن میشوند که او را چون بازگشت از میان بردارند و سهم او را بر سهم خود بیفزایند. جوان غایب نیز به همین نیّت زهر در شراب میریزد تا سهم دو شریک دیگر را از آنِ خود کند. اما هنگامی که با آنچه آورده بود به نزد آنان باز میگردد، ناگهان بر او حمله ور شده هلاکش میکنند، و خود به نوشیدن شراب مینشینند. و بدین سان هر سه جوان ماجراجو مرگ را همچنان که رهگذر پیر نشانی داده بود، در زیر همان درخت دیدار میکنند.
بسیار جالب است که رد پای داستانی با اصل هندی را حتی در ادبیات انگلیسی میتوان یافت.
بله. مثل داستان «بدگلرت» یا «آرامگاه گلرت».
پس حالا که سخن به اینجا رسید درباره این داستان هم توضیحاتی بفرمایید.
در نواحی شمالی ولز در انگلستان قصبۀ کوچکی است که به «بدگلرت» معروف است. دربارۀ شهرت این محل بدین نام چنین میگویند که یکی از شاهزادگان این ناحیه در سدۀ سیزدهم میلادی به نام لِولین سگی داشت به نام گلرت که نزد او بسیار عزیز بود. روزی، هنگامی که شاهزاده از شکار بازگشته بود، گلرت به سوی او دوید و در اطراف او جست و خیز میکرد. در این حال ناگهان چشم لولین به پوزه و پنجههای خونآلود گلرت افتاد، و با حیرت و وحشت به درون خانه دوید، و چون به خوابگاه کودک خود رسید گهواره را واژگون و زمین را پوشیده از لکههای خون دید. پس بیدرنگ، به گمان اینکه سگ خائن کودک او را کشته است، شمشیر کشیده و حیوان بیگناه را بیجان کرد، اما هنگامی که گهواره را از زمین برداشت، دید که فرزندش آرام و تندرست در زیر آن به خواب رفته، و لاشۀ گرگی در کنار گهواره بر زمین افتاده است. شاهزاده، که به خطای خود پی برده بود، پشیمان و غمزده، لاشۀ سگ وفادار را در همانجا به خاک سپرد و به یادبود او بر آن بنایی برپا کرد که «بدگلرت» یعنی آرامگاه گلرت، نام گرفت و سپس تمامی آن ناحیه بدین نام معروف شد. این روایت به صورتی که نقل شد کاملاً اصیل و واقعی به نظر میرسد.
وجود ناحیهای به نام بدگلرت در شمال ویلز نیز ظاهراً گواه و مؤید اصالت آن است.
بله. لیکن در همان روزگار، یعنی در سدۀ سیزدهم میلادی، در اسقف نشین لیون زنان روستایی کودکان بیمار خود را به آرامگاه گینفورت مقدس میبردند و از آن شفا میطلبیدند. این گینفورت مقدس نیز در حقیقت سگ وفاداری بوده است که چون گلرت به دست صاحب خود کشته میشود و داستانی که دربارۀ او میگفتهاند عیناً همان ماجرایی بوده است که بر گلرت گذشت.
مأخذ نقل این داستان کدام کتاب است؟
این داستان در آن روزگار در اروپا شهرت و رواج داشته و در بعضی از تحریرات مجموعۀ معروف کارنامۀ رومیان نیز با تفاوتهایی دیده میشود، ولی سوابق آن به زمانهایی بسیار دورتر از سدۀ سیزدهم میلادی میرسد. در داستان اصلی کتاب پنجم پنجه تنتره (داستان «برهمن و نکولا» = باب «الناسک و ابن عرس» و باب « زاهد و راسو» در کلیله و دمنۀ تازی و پارسی) سخن از برهمنی است که با زنش در شهری زندگی میکنند و کودکی نوزاد دارند و نکولایی (= «ابن عرس» در ترجمۀ عربی و «راسو» در ترجمۀ فارسی) را در خانۀ خود می پرورند. روزی زن برهمن برای بجای آوردن مراسم غسل از خانه بیرون میرود و کودک را به برهمن میسپارد. در همین هنگام فرستادهای از قصر امیر به خانۀ برهمن میآید و او را برای برگزاری کارهای دینی به حرمسرا فرا میخواند. برهمن راسو را به پاسبانی از کودک میگمارد و خود به قصر امیر میرود. پس از رفتن برهمن ماری از سوراخ بیرون آمده به کودک نزدیک میشود، ولی نکولا راه را بر مار میبندد و در جنگی خونین او را پاره پاره میکند. هنگامی که برهمن به خانه باز میگردد راسو به سوی او میدود. برهمن چون پوزه و پنجههای خونین نکولا را میبیند، به گمان اینکه کودک نوزاد را کشته است، بیدرنگ حیوان بیگناه را به ضرب عصا میکشد، و مدهوشوار به درون خانه میدود. اما چون به کودک نزدیک میشود و او را آسوده و تندرست در خواب و پارههای لاشۀ مار را در کنار بستر او میبیند، به خطای خود پی میبرد و از کاری که بی تأمل و تدبیر و از روی تعجیل کرده است پشیمان و سوگوار میشود.
این داستان که با تغییرات اندک در جزئیات آن در روایتهای مختلف پنجه تنتره وارد شده است، نخستین بار در یکی از «آدابنامه»های بودایی (وینیه) متعلق به فرقۀ مهاسنگهیکه دیده میشود، که باید در یکی دو قرن پیش از میلاد از روایتهای شفاهی گردآوری شده باشد. این «آدابنامه» در اوایل سدۀ پنجم میلادی به زبان چینی ترجمه شد، و داستان «برهمن و نکولا» از آنجا به مجموعۀ داستانهای مغولی راه یافت.
این داستان چگونه به اروپا و ولز رسید؟
چند قرن پیش از آن همین داستان توسط راهبان بودایی به سرزمینهای شرقی و شمال شرقی هند رفته و از آنجا به اروپا رسیده بود. پوسانیاس، جهانگرد و جغرافیانگار یونانی سدۀ دوم میلادی، که با سرزمینهای آسیای غربی آشنایی داشته و در تألیف بزرگ خود، توصیف یونان، اطلاعات مهمی دربارۀ تاریخ و فرهنگ مردم این نواحی درج کرده است، در کتاب دهم این تألیف واقعهای را نقل میکند که طرح کلی آن عیناً همین داستان است. یکی از شاهزادگان آمفیکئا فرزند نوزاد خود را برای آنکه از گزند دشمنان محفوظ بماند در سبدی بزرگ میخواباند و خود در پی کاری از خانه بیرون میرود. در این هنگام گرگی به درون خانه میآید و در جستجوی طعمه به سبدی که کودک در آن خوابیده است نزدیک میشود، ولی مار بزرگی که در آن خانه زندگی میکرد از آمدن گرگ با خبر شده خود را به جایگاه کودک میرساند و گرداگرد آن حلقه میزند و گرگ را از دست یافتن به کودک باز میدارد. هنگامی که شاهزاده به خانه باز میگردد و جایگاه کودک خود را در چنبر مار میبیند، بیدرنگ حیوان بیگناه را میکشد، ولی چون به حقیقت حال پی میبرد، از کردۀ خود سخت پشیمان و اندوهگین میشود و لاشۀ مار را با تکریم و احترام و طبق آداب خاص بر تودۀ هیزم میگذارد و میسوزاند.
با توجه به توضیحات شما سیر انتقال این داستان نیز همراه با تغییراتی بوده است.
بله. در واقع، تغییراتی که در این روایت روی داده نتیجۀ سیر و انتقال آن از شرق به غرب و همگون شدن با کیفیات فرهنگی و جغرافیایی جدیدتر بوده است. در صورت اصلی داستان پدر کودک مردی است برهمن، و جانوری که کودک را از گزند مار حفظ میکند حیوانی است کوچک که به زبان سانسکریت نکولا و به زبانهای محلی هند مونگوس نام دارد. نکولا دشمن مار است و تصور عوام بر آنست که زهر خطرناکترین مارها در او اثری ندارد. در جریان انتقال این داستان از سرزمین اصلی به سوی غرب، شاهزاده جای برهمن را میگیرد، مار به گرگ تبدیل میشود و نکولا به مار. اینگونه تغییرات را در روایت دیگری از این داستان که در سندبادنامه آمده است نیز میبینیم. سندبادنامه مجموعهای است از داستانهای مختلف که در زمان ساسانیان و شاید پیش از آن، به زبان پهلوی ترجمه و تألیف شد و در آغاز دوران اسلامی به زبان تازی درآمد. امروز این مجموعه به دو صورت، یکی کوتاهتر به زبان تازی و دیگری مفصلتر به زبان فارسی، در دست است. در سندبادنامۀ فارسی آمده است که مردی لشکری زنی صاحبجمال داشت که در وقت فرزند آوردن درگذشت و پسری که آورده بود بر جای ماند. روزی، هنگامی که مرد لشکری و دایه کودک هر دو از خانه بیرون رفته بودند، ماری سیاه از سوراخ بیرون آمده قصد گهواره، کودک کرد، ولی گربهای که در آن خانه پرورش یافته بود و درکنار گهواره پاسبانی میکرد بر مار حمله برد و او را هلاک کرد. مرد لشکری چون به خانه بازگشت و دهان گربه را خونآلود دید، به گمان آنکه کودک را کشته است بیتأمل او را به ضرب چوبی که در دست داشت از پای درآورد، ولی وقتی که به حقیقت حال پی برد، از کردۀ خود پشیمان شد. این داستان به همین صورت در مرزباننامه نیز وارد شده است. در روایت کوتاهتر سندبادنامه که «حکایه الملک المتّوج مع امراه الملک و الحکیم السندباذ و سبعالوزراء و حکایه کل واحد منهم» عنوان آن است طرح این داستان به صورت اصلی آن که در پنجه تنتره (و کلیله و دمنه) دیده میشود نزدیکتر است، ولی در اینجا نیز اجزاء داستان تغییر کرده و جای برهمن را مرد صیاد گرفته و جای نکولا را سگ شکاری او.
آیا در ادبیات قدیم کتابی هست که اصل و خاستگاه این مجموعه باشد؟
گرچه بسیاری از داستان های سندبادنامه سابقۀ هندی دارد و ساخت کلّی آن ـ یعنی آوردن داستان در داستان ـ با شیوۀ خاص هندوان در داستان پردازی یکسان است، ولی در ادبیات هند قدیم از کتابی که آن را بتوان اصل این مجموعه دانست نشانی به دست نیامده است.
آیا شما نظر آن دسته از محققان غربی که سندباد را «سیندهوپتی» می دانند تأیید میکنید؟
نام «سندباد» معلوم نیست که چیست، و اینکه محققان غربی این لفظ را تحریف کلمۀ «سیندهوپتی» تصور کردهاند تنها حدس و فرض است و حکیمی بدین نام و با کیفیاتی که در آغاز سندبادنامه دیده میشود در میان حکیمان افسانهای و غیرافسانهای هند شناخته نیست. احتمال اینکه این مجموعه در سدههای اولیۀ میلادی در ایران، مانند هزار افسانه پهلوی (که در دورههای بعد به صورت الف لیله و لیله درآمد)، از گردآوری داستانهای مختلف هندی و غیر هندی تشکیل و تألیف یافته باشد، قابل تأمل است، چنانکه ابن الندیم به این نکته اشاره کرده، و نام «گوردیس»، پادشاهی که وقایع داستان اصلی سندبادنامه در دربار او میگذرد، بیشتر به صورت تحریف شدۀ یک نام یونانی میماند تا به یک نام هندی. مسعودی در مروج الذهب نام این پادشاه را «کورش» ذکر میکند، که آن نیز باید تصحیف و تحریف همین لفظ «گوردیس» باشد.
به هر حال، اصل سندبادنامه هر چه باشد، در سدههای اولیۀ اسلامی این مجموعه از پهلوی به تازی نقل شد، و ابنالندیم از دو روایت کوچک (کتاب سندبادالصغیر) و بزرگ (کتاب سندبادالکبیر) آن یاد میکند، و میگوید که ابان لاحقی (شاعر سدۀ دوم هجری) آن را به عربی ترجمه کرد. دو ترجمۀ عربی از این کتاب اکنون در دست است، که یکی در بعضی از نسخههای الف لیلة و لیلة دیده میشود و از دیگری، که ظاهراً همان روایت کوتاهتر است، نسخههایی موجود است و در ترکیه (ضمیمۀ سندبادنامۀ فارسی) به چاپ رسیده است.
این مجموعه در چه زمانی و توسط چه کسانی به فارسی ترجمه شد؟
این مجموعه در زمان سامانیان به فارسی ترجمه شد. نخست رودکی آن را به نظم کشید، و پس از او خواجه عمید ابوالفوارس قنارزی (یا قناوزی؟) در عهد امیر نوح سامانی آن را به نثر فارسی درآورد. ترجمۀ منظوم رودکی به وزن رمل مسدس مقصور بوده و از آن جز چند بیت چیزی بر جای نمانده است. ترجمه ابوالفوارس قنارزی نیز، که ظاهراً بر روایت بزرگتر مبتنی بوده، از میان رفته است. لیکن تحریر جدیدتری از آن به نثر مزّین مصنوع، آمیخته به اشعار و امثال عربی و فارسی موجود است که در پایان سدۀ ششم هجری به دست ظهیرالدین سمرقندی، منشی دربار قلج طمغاج خان (از ملوک خانیۀ ماوراءالنهر) نگارش یافته و در ترکیه طبع و نشر شده است. ترجمۀ عربی روایت کوتاهتر در سدههای یازدهم و دوازدهم میلادی و در طی دوران جنگهای صلیبی به اروپا راه یافت و در همان روزگار به زبانهای عبری (به نام «سندباد»)، سریانی (به نام «سندبان»)، یونانی (به نام «سونتیپاس») و لاتینی (به نام «دولوپاتس») نقل شد، و از این راه به نام «هفت وزیر»، «هفت حکیم» و «هفت فرزانۀ روم» به زبانهای دیگر اروپایی نیز درآمد.
پس داستانهای این کتاب از همان زمان در میان مردم مغربزمین رواج یافت؟
بله.و در مجموعههایی که از داستانهای مختلف ساخته میشد راه یافت.
یکی از کهنترین مجموعههایی که صورت غربیشدۀ داستان «برهمن و نکولا» را در بر دارد کدام کتاب است؟
چنانکه اشاره شد، کتاب کارنامۀ رومیان که در حدود سدۀ یازدهم میلادی به زبان لاتینی تألیف شده و شامل حکایاتی است که بعضی اصل شرقی دارند و بعضی دیگر افسانهسازی دربارۀ اشخاص معروف تاریخ یونان و روم است. داستان موضوع این گفتوگو در این مجموعه به صورتی که در سندبادنامۀ عربی دیده میشود، نزدیک است.
چگونه؟
فولیکولوس مردی است سپاهی که به شکار و تماشای مسابقات سوارکاری و نیزهبازی اشتیاق فراوان دارد. وی پسری خردسال دارد که سه دایه به پرستاری او گماشته است، و یک سگ و یک مرغ شکاری نیز دارد که هر دو نزد او بسیار عزیزند. روزی فولیکولوس با زنش و پرستاران همگی به تماشای مسابقه میروند و کودک را در خانه میگذارند. در این وقت ماری که در آن خانه زندگی میکرد از سوراخ خود بیرون آمده به گهوارۀ کودک نزدیک میشود. مرغ شکاری از دیدن مار هراسان شده با پر و بال زدن سگ را که به کنار گهواره به خواب رفته است بیدار میکند، و سگ به مار حمله برده و در جنگی خونین او را میکشد. چون پرستاران کودک به خانه باز میگردند و سگ را که به لیسیدن دست و پای خونین خود مشغول بود میبینند، بیگمان میشوند که حیوان درنده کودک را کشته و خورده است، و از ترس خشم فولیکولوس، قصد فرار میکنند. در این هنگام فولیکولوس از راه میرسد و چون این احوال را میبیند به همان گمان خطا بیتأمل شمشیر میکشد و سگ بیگناه و زخم دیده را که به سوی او میآمد بیجان میکند، اما وقتی که خود را به گهوارۀ کودک میرساند و او را سالم و تندرست و لاشۀ مار را در کنار گهواره میبیند به خطای خود پی میبرد و از تعجیلی که در کشتن سگ کرده بود چنان پشیمان و اندوهزده میشود که از سپاهیگری دست کشیده به ارض مقدس میرود و تا پایان عمر در آنجا معتکف میشود.
با این توضیحات طرح کلی این داستان در همه جا یکی است.
بله. و نتیجه اخلاقی آن نیز که تحذیر از شتابزدگی در کارهاست در روایتها و ترجمههای مختلف یکسان است، ولی چگونگی اجزاء و برخی از عناصر آن در طی سیر و انتقال از ناحیهای به ناحیۀ دیگر و بر حسب کیفیات بومی و محلّی تغییر مییابد، چنانکه نکولا که در روایتهای اولیۀ هندی کودک را از گزند مار حفظ میکند، در ترجمههای عربی و فارسی پنجه تنتره به ابن عرس و راسو تبدیل میشود. نکولا از جانواران بومی هند است و در ایران چندان شناخته شده نبوده است. از این روی در ترجمۀ پهلوی (و ترجمههای مبتنی بر آن) راسو را که از جهات بسیار به نکولا شبیه است و مار از شکارهای اوست، به جای آن آوردهاند (چنانکه برهمن نیز جای خود را به «ناسک» و «زاهد» داده است). اما در سندبادنامۀ عربی (روایت کوتاهتر) برهمن به مرد صیاد تبدیل میشود و سگ شکاری او جای نکولا را میگیرد. این تغییرات از آن روی بوده است که در ایران و یونان اهلی کردن نکولا و راسو و جانوران همانند آنها مرسوم نبوده، و پاسبانی کردن از کودک نیز کاری است که از سگ بهتر بر میآید تا از راسو و امثال آن. سگ، حیوانی است که وفاداری او معروف است و حراست از خانه و ساکنان آن کار اوست. و هنگامی که سگ وارد داستان شد، طبعاً برهمن یا زاهد و ناسک نیز جای خود را به مرد صیاد میسپارد. درنقل پوسانیاس نیز تغییرات از این گونه است. در اینجا، برخلاف انتظار و تصور ما، مار جای نکولا را میگیرد و محافظ و مدافع کودک میشود، و جانوری که به جای مار قصد جان کودک را میکند گرگ است.
این کیفیت در نظر اول غریب و بیوجه به نظر میرسد. آیا در نقل روایت خلط و اشتباه روی داده است؟
خیر. با توجه به تصوراتی که مردم یونان دربارۀ مار داشتند میتوان به علت این تغییر پی برد. یونانیان مار را تجسم ارواح نیاکان و نگهبان خانه و افراد خانواده میدانستند، در صورتی که دربارۀ نکولا (که یونانیان نوع مصری آن را به نام «ایخنئومون» میشناختند) چنین تصوری وجود نداشت. وقتی که مار در داستان جای نکولا را گرفت، طبعاً مناسبترین جانوری که میتوانست جای مار را پر کند گرگ بود. گرگ تجسّم سبعیّت و خونخواری است، و نه تنها برای گوسپندان و جانواران اهلی، بلکه برای آدمیان و خصوصاً کودکان نیز همواره خطری بزرگ به شمار میرفته است.
بدین سان داستان «بدگلرت» از یک سو به روایت مندرج در کارنامۀ رومیان (که خود از ترجمههای سندبادنامۀ عربی گرفته شده)، و از سوی دیگر به نقل پوسانیاس میرسد. ولی در اینجا با آمدن گرگ به جای مار ترکیب اجزاء داستان صورتی همسازتر به خود میگیرد، زیرا در آویختن سگ با گرگ بسیار طبیعیتر از جنگ سگ با مار یا مار با گرگ است.
منبع: اطلاعات حکمت و معرفت