از اطلس سرخ پیرهن ساخته ای / پیرایه یغمایی

عشقی پیش از اینکه مبارز باشد و در راه آرمانش به شهادت برسد، شاعر است. آن هم شاعری نو آور با اندیشه ای تازه و جوان. اما متأسفانه اِین بخش ازذهن درخشان او همواره در زیر نقاب پر هیاهوی سیاسی بودنش پنهان مانده است. کسی چه می داند که اگر عشقی به درازای عمر نیما مانده بود، در شعر فارسی چه تحولاتی روی می داد. سید محمد رضا کردستانی معروف به میرزاده ی عشقی در سال ۱۲۷۲ در شهرستان همدان چشم به جهان گشود. در کودکی برای فراگیری الفبا به مکتب های محلی همدان فرستاده شد. بعد از چندی به همراه خانواده اش به تهران آمد و به مدارس الفت و آلیانس رفت و در آن مدارس برای فراگیری زبان های فارسی و فرانسه به جد پا فشرد. اما پیش از دریافت گواهی نامه، مدرسه را ترک گفت و در تجارتخانه ی یک بازرگان فرانسوی به کار پرداخت. این کار نه تنها کمکی برای هزینه ی زندگی او بود، بلکه راهگشای آموختن زبان فرانسه ی او نیز گردید.

 

(شناختنامه ی میرزاده عشقی) 

 

ای دوست که گستاخ به شب تاخته ای

از چهره ی صبح پرده انداخته ای

تا در سفر عشق به مقصد برسی

از اطلس سرخ پیرهن ساخته ای

 

عشقی پیش از اینکه مبارز باشد و در راه آرمانش به شهادت برسد، شاعر است.  آن هم شاعری نو آور با اندیشه ای تازه و جوان.  اما متأسفانه اِین بخش ازذهن درخشان او همواره در زیر نقاب پر هیاهوی سیاسی بودنش پنهان مانده است. کسی چه می داند که اگر عشقی به درازای عمر نیما مانده بود، در شعر فارسی چه تحولاتی روی می داد.

سید محمد رضا کردستانی معروف به میرزاده ی عشقی در سال ۱۲۷۲ در شهرستان همدان چشم به جهان گشود. در کودکی  برای فراگیری الفبا به مکتب های محلی همدان فرستاده شد. بعد از چندی به همراه خانواده اش به تهران آمد و به مدارس الفت و آلیانس رفت و در آن مدارس برای فراگیری زبان های فارسی و فرانسه به جد پا فشرد. اما پیش از دریافت گواهی نامه، مدرسه را ترک گفت و در تجارتخانه ی یک بازرگان  فرانسوی به کار پرداخت. این کار نه تنها کمکی برای هزینه ی زندگی او بود، بلکه راهگشای آموختن زبان فرانسه ی او نیز گردید. بعد از چندی به زادگاهش همدان باز گشت و پس از چهار ماه دو باره به اصرار پدر و ظاهرا ً برای ادامه ی تحصیل به تهران آمد اما به مسافرت در شهرهای داخلی ایران پرداخت و این تغییر ناگهانی مقدمات ورود او را به زندگی اجتماعی فراهم کرد.

در اوایل جنگ جهانی اول، عشقی که بیست و یک سال داشت، پس از نشر روزنامه ی کوتاه مدتی به نام «نامه ی عشقی» همراه هزاران نفر از آزادی خواهان رهسپار ترکیه شد و در استانبول اقامت نمود. وی در آنجا که مرکز تجمع روشنفکران و جنب و جوش نو آوران و پایگاه آزادی خواهان آن زمان بود، بطور آزاد در کلاس های فلسفه و علوم اجتماعی آموزشگاه های عالی شرکت کرد و ذهن پر شور خود را در جهت مسایل فلسفی و اجتماعی پرورانید و هم در این سفر بود  که هنگام عبور از بغداد و موصل با دیدن ویرانه های مدائن، عِرق میهن پرستی اش به جوش آمد و اُپرای  رستاخیز سلاطین ایران را نوشت. این اُپرای میهن پرستانه شور غریبی در ایرانیان به ویژه در زردشتیان فارسی زبان هند برانگیخت، چنانکه بعدها دو گلدان نقره از سوی آنان برای عشقی فرستاده شد که در معبد زردشتیان تهران با تشریفات ویژه ای به او پیشکش گردید.

عشقی در ترکیه چندین کتاب و نشریه منتشر نمود.سپس بعد از چندی به ایران بازگشت و روزنامه ی «قرن بیستم» را بنیان نهاد. این روزنامه سه دوره ( پس از قطع و وصل های متناوب ) و مجموعا ً در هفده شماره  منتشر شد  که دوره ی سوم آن بیش از یک شماره نبود و همان شماره بود که مرگ شاعر جوان را در پی داشت. « قرن بیستم» گو اینکه عمرش چونان عمر ِ خود عشقی کوتاه بود، اما در جامعه ی دردمند اثری ژرف بر جای گذاشت.  این نشریه چنان که از نامش پیداست، بسیار نو آور و در ضمن بسیار تندرو بود و مقاله های  بی پروا و بسیار نافذ آن خواننده گان ویژه ای را به سویش جلب می کرد. عشقی نیز در هر شماره افزون بر مقاله های آتشین، شعر های مؤثر خود را چاشنی آن می کرد. نوگرایی این روزنامه آن چنان بود که نیما یوشیج منظومه ی معروف و بلند خود، افسانه را در چند شماره ی پیاپی برای چاپ به آن سپرد.

در فاصله ی قطع و وصل ها ی روزنامه ی قرن بیستم، عشقی که برای مبارزه دمی آرام نداشت، شعر ها و مقاله های بی پروای خود را به نشریاتی دیگر از قبیل مجله ی گل های رنگارنگ و مجله ی مربی می فرستاد. نیش قلم او بیش از همه متوجه وثو ق الدوله – نخست وزیر وقت – و باعث و بانی قرارداد شوم ایران و انگلیس بود. چرا که عشقی که عاشق پاک باخته ی ایران بود، این قرارداد را معامله ی فروش ایران به انگلستان می نامید و افزون بر آن وثوق الدوله را معلم الفبای فساد در جامعه می دانست:

«وثوق الدوله علاوه از بستن قرار داد ایران و انگلیس، یک گناه بزرگتری را مرتکب شده و آن اینست که الفبای فساد اخلاق  را در جامعه تدریس کرد./ قسمت اعظم ازشاگردان کلاس خیانت آموزی وثوق الدوله بی تقصیرند، در مملکت کار نیست، مردم بی کارند، بی پولند، معطلند، باید نان بخورند … چه بکنند؟ / گناه وثوق الدوله اینست که به مردم مشق«دله گی» داد، گناه وثوق الدوله اینست که ایمان سیاسی و وجدان را موهوم کرد./قبل از زمامداری وثوق الدوله، همین مردم مثل امروز بی پول بودند و هم نان می خواستند بخورند، چرا آن روز سینه زن خیانتکاران نمی شدند؟/چرا آن روز از حلقوم احدی، زنده باد قوام السلطنه شنیده نمی شد؟/چونکه آنروز مردم نمی دانستند که می شود پول گرفت و این کلمات شرم آور را ادا کرد. اینها همه نتیجه ی تدریسات وثوق الدوله است.  اینها همه اثر تعمیم« الفبای فساد اخلاق» است./ تمام این بدبختی اثر شیوع این الفبای منحوس فساد اخلاق یعنی رواج این جمله ی پلید است: « هرکس پول داد باید برای او کار کرد، وجدان، عقیده، مسلک موهوم است.»/حالا ما اگر واقعا ً بخواهیم ریشه ی این شجره ی خبیثه را از بن بکنیم باید وثوق الدوله و عموم همدستان وثوق الدوله را به چوبه ی دار تحویل بدهیم

سرانجام  این اشعار و مقاله ها باعث شدکه وثوق الدوله دستور دستگیری او را بدهد و عشقی چندی به زندان قلهک بیافتد. در زندان به پیشنهاد دوستانش بر آن شدکه برای رهایی، شفاعت نامه ای بسراید. و سرود اما از آنجا که روح جوانش سر کش تر از این سخن ها بود، فقط توانست دو سه بیت خوشایند – در زمینه ی جوانی و آرزو های خود بسراید و از ممدوح طلب بخشش کند:

 

بس آمال نکو دارد،جوان است آرزو دارد

همانا آبرو دارد، بر ِ امثال و اقرانش

زبان آوردش ار محبس، زبانش زان ِ تو زین پس

برآرش خواهی ار،از پس و یا برکن ز بنیانش

ولی بعد از آن پشیمان می شود و با لحنی تلخ و گزنده ممدوح را به باد انتقاد می گیرد که :

زبانم را نمی دانم گنهکار از چه می خوانی

چه بد کرده که گردانم از این کرده پشیمانش؟

اگر گفتست بیگانه، چه می خواهد در این خانه

خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش ؟

نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو،

چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش ؟

 

بدینگونه است که زندان نه تنها شاعر جوان را تنبیه نمی کند نماید، بلکه او را جسور تر هم می نماید.چنانکه بعد از بیرون آمدن از زندان سخنگوی نسل جوان می شود و در روزنامه ی« شورش» مقاله ی تندی به نام اسکلت های جنبنده ، وکلای پارلمان – خطاب به زمامداران پیر و از کار افتاده ای که کرسی های مجلس را نا عادلانه اشغال کرده اند، می نویسد :

 

« ای اسکلت های جنبنده ! … ای استخوان های متحرک ! … ای هیکل های وصله وصله، از دندان عاریه ای، عینک به چشم بسته، عصا به دست گرفته … کرسی های پارلمان تا عمر دارید، در اجاره ی شما نیست.  مدت کرسی نشینی طبقه ی شما مدت هاست گذشته. معطل نکنید، برخیزید!  از این به بعد دیگر نوبت ماست!! / رفقا ! این آقایان اینطور که محکم روی کرسی های پارلمان جلوس فرموده اند، گمان نمی رود که با نصیحت و مسالمت برخیزند و جایگاه جوانان را برای جوانان بگذارند. چونکه اینها تازه جایشان را گرم کرده اند، روی کرسی ها تنبل شده اند و حوصله ندارند از روی این کرسی ها برخیزند، سالها روی این کرسیها چرت زده اند.اینها را باید از روی این کرسیها عنفا ً بلند کرد./اگر چه بازوی بعضی از آنها را باید با احتیاط گرفت و بلند کرد چه از بس پوسیده اند ممکن است که بازوی آنها کنده شود./ ما دیگر بیش از این نمی توانیم پشت در بهارستان معطل باشیم و ببینیم مدت چُرت فلان وکیل فرتوت کی تمام می شود.» 

بعد از این مقاله در پاسخ اعتراض و تهدید به مرگ، مقاله ی توفنده ی دیگری می نویسد و در آن اعلام می دارد که:

«ما نمی ترسیم … ما مرگ را حقیر می شماریم … ما می خواهیم در راه وظیفه کشته شویم. به شهادت برسیم . ما هرگز نخواهیم مرد

و با این شعر ادامه می دهد که :

خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم 

خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم ؟

من آن نی ام به مرگ طبیعی شوم هلاک

وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

  آنچه میر زاده ی عشقی طالب آن است، یک تصفیه ی نهایی است. او همیشه در مقاله هایش عنوان می کند که باید در سازمان های اداره کننده و بنیاد های مالی و هر بنیاد دیگر تصفیه ای به عمل آید،حتا اگر با خون و خونریزی باشد .حتا ذهن شورشگر او پیشنهاد عید خون می دهد:

 

«پنج روز عید خون !!! یعنی چه ؟ حالا معنی می کنم: نخستین روز ماه اول تابستان تا پنج روز عموم طبقات مردم هر کس در هر اقلیم و مملکت و شهر و قصبه و عشیره بدنیا آمده و سکنا دارد، با لباس نسبتا ً نوین خود از خانه بیرون آمده و در میدان عمومی که عامه جمع می شوند رجوع نمایند و از آنجا جمعیت با خواندن سرود هایی که برای (عید خون) مخصوصا ً مهیا خواهد شد مبادرت برفتن خانه های اشخاصی که در طی سال گذشته مصدر امور و امین قوانین جامعه بوده و به جمعیت خیانت کرده اند و محاکم قضایی در جلب و مجازات آنها یا بواسطه ی فقدان اقتدار و یا بواسطه ی خصوصیت مسامحه کرده است، خانه ی آنان را با خاک یکسان کرده و خود آنها را قطعه قطعه نمایند./ بسم الله – چه تفریحی بهتر از این؟! / روز ششم هر که نجار است برود پی نجاری، هرکه بقال است برود پی بقالی، هر که عطار است برود پی عطاری و بالاخره هر که هر کاره است برود سر کارش و مطمئن باشد تا عید خون سال دیگر قوانین و نوامیس اجتماعی او و جامعه ی او از هر تعرض و خیانت و بلیّه ای مصون خواهد بود. مطمئن باشد تا سال دیگر مملکت او وثوق الدوله و یا نصرت الدوله و سردار معظم های نوعی پیدا نخواهد کرد و اگر هم پیدا شود در روز های عید خون سال آینده او را در زمین دولاب نزدیک سلیمانیه چال خواهد کرد./ ای دنیا، مطمئن باش اگر عید خون معمول گردد، صد هشتاد از عده ی خیانتکاران تو کم خواهد شد

و با این شعر ادامه می دهد که:

 

مگو که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است

که این نمایشی از زخم قلب مجنون است

نمونه ی دل آزادگان بود گل سرخ

چو این کلیشه ی اوراق سرخ، دل خون است

زبان عشقی شاگرد انقلاب است این

زبان سرخ زبان نیست، بیرق خون است

عید خون هر چندکه بسیار هیجان زده و بی تأمل پیشنهاد می شود، اما مردم را بر می انگیزد و از آن طرف رعشه بر اندام خیانتکاران می اندازد. عشقی به پشتوانه ی مردم بویژه جوانان تند رو تر می شود.در این میان فرصتی می یابد تا دوباره روزنامه ی «قرن بیستم»  را به چاپ برساند. این بار قرن بیستم در قطعی کوچک تر و در هشت صفحه و روز هفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳  به انتشار می رسد و فقط یک شماره دوام می آورد، زیرا مقالاتش آنقدر رسوا کننده است که چونان جرقه ای همه جا را منفجر می کند و همان است که به مرگ سر دبیر جوان منتهی می گردد.مخصوصا ًاینکه حکم قتل او از اوایل خرداد – در زمان مناسب –   توسط سرتیپ محمد درگاهی به قاتلان ابلاغ شده و اکنون بهترین زمان است

خانه ای که عشقی در آن زندگی می کند ،خانه ای است در سه راه سپهسالار، کوچه ی قطب الدوله، متعلق به مهدی خان ناظر. این خانه دارای« بیرونی» و « اندرونی»است. اندرونی آن در دست خود صاحب خانه و بیرونی آن در اجاره ی عشقی است. در حیاطی که در اجاره ی عشقی است، عشقی و یک خدمتکار پیر به نام زهرا سلطان زندگی می کنند و پسر عمویش هم میر محسن خان که تازه در شهربانی استخدام شده و در تأمینات کار  می کند، گاهی به آنجا رفت و آمدی دارد.  اتاق عشقی مشرف به کوچه و دارای پنجره ای آهنی است که رو به کوچه باز می شود و او بیشتر زمانش را در آن می گذراند و مقاله ها و شعر هایش را آنجا می نویسد

بعضی از دوستان  عشقی که در نظمیه آمد و رفتی دارند خطر را احساس می کنند و به او هشدار می دهند که چند روزی را به هیچ روی پا از خانه بیرون نگذارد. به اتاق رو به کوچه نرود. در حیاط را همواره ببندد و هیچ ناشناسی را مخصوصا ً هنگام شب به خانه اش راه ندهد.

عشقی می پذیرد. در را به روی خود می بندد و حتا چون چفت در محکم نیست، سنگی پشت آن می گذارد و زهرا سلطان که متصدی کارهای خانه و خرید های بیرون است، تنها رابطه ی او با دنیای خارج  می شود

روز دوشنبه  نهم تیرماه در می زنند و خدمتکار پس از گشودن در با دو مرد ناشناس روبرو می شود که می گویند با آقای عشقی کار لازمی دارند و مشتاق زیارت ایشان اند.خدمتکار سفارش های آقای خود را به یاد دارد و بودن عشقی را در خانه انکار می کند. مردان ناشناس ظاهرا ً می روند، اما همچنان سر کوچه منتظر می مانند تا عشقی برگردد. از آن روز تا دو روز دیگر (۱۱ تیر ماه) کار زهرا سلطان سر دوانیدن این مراجعان سمج است که پی در پی می آیند و می روند و اکنون دیگر یقین دارند که عشقی در منزل است.

در فاصله ی این دو روز، چند نفر از دوستان عشقی از جمله ملک الشعرای بهار و رحیم زاده صفوی به دیدنش می آیند و حضور این سایه های مزاحم را احساس می کنند. آنان دیگر باره به عشقی سفارش های لازم را می کنند و در ضمن خود تصمیم می گیرند که به سراغ دو مرد ناشناس بروند و سر از قضیه در آورند. بنابراین هنگام بازگشت نزد آن دو می روند و می پرسند که با آقای عشقی چه کار دارند ؟

آنان تظاهر می کنند که شکایت نامه ای پیرامون ظلم حاکم همدان آورده اند و می خواهند که آقای عشقی آن را در روز نامه اش چاپ کند. ملک الشعرای بهار می گوید که مقاله را به او بدهند و او خود آن را به عشقی خواهد داد.

آن دو مقاله را می دهند و می پرسند که کی باید برای جواب مراجعه کنند ؟

 این بار باز بهار می گوید: «من خودم خبرتان خواهم کرد

ظهر روز چهارشنبه، یازده ی تیر ماه ملک الشعرای بهار برای ناهار بهخانه ی عشقی می آید. زهرا سلطان زیر زمین خنک خانه را برای آنان آماده  می کند و تهیه ی خورش بادمجان می بیند. دو دوست دیرین، نیمروز داغ تابستان را در خنکای زیر زمین به بحث و گفتگو می گذرانند و سعی می کنند که با گفتگو،  اضطرابی را که به جان هر دو چنگ انداخته از خود دور کنند. طرف های عصر، بعد از شکستن گرمای هوا، بهار از عشقی خداحافظی می کند و می داند از آن به بعد کوکب که از دوستان نزدیک عشقی است، پیش او می آید و مأمور مراقبت او خواهد بود .

زهرا سلطان قالیچه ای کنار حوض می گستراند. عشقی که دو سه شب گذشته را اصلا ً نخوابیده، امیدوار است که  وجود کوکب – که شب را پِیش او می ماند – بتواند به او آرامشی بدهد تا شاید بتواند بخوابد. اما این امیدواری بیش از آنکه خوشایند باشد، فرساینده است، چرا که روان شاعر نیرومند تر از آن است که خطر را احساس نکند.  پس همانگونه که سخنان دلگرم کننده ی دوستانش در او بی تأثیر بوده، گفته های عاشقانه و  شیرین کوکب هم در او بی تأثیر می ماند و شب کوتاه تابستانی بر بام کاهگلی خانه، برای او سرشار از اضطرابی خفقان آور می شود.

اکنون روز پنجشنبه  دوازدهم تیرماه است :

کوکب سپیده ی صبح رفته. ساعت هشت صبح زهرا سلطان در را می گشاید و برای خرید از خانه خارج می شود. در باز می ماند عشقی از پشت بام پایین می آید و برای شستن سر و صورت به کنار حوض می رود . ناگهان صدای پا می شنود. بر می گردد و دو نفر ناشناس را در حیاط خانه می بیند. عشقی همچنان که آنان را به دقت می پاید، با قدرتمندی می پرسد که چه می خواهند؟ آنها می گویند که آمده اند تا جواب مقاله را بگیرند.  یکی از آنان کنار دالان می ایستد و آن دیگری صحبت کنان به عشقی نزدیک می شود. نگاه شاعر به روی او ثابت می ماند و یک لحظه خطر را فراموش می کند. وجدان کاری اش او را وا می دارد تا پاسخ نویسنده ی مقاله را بدهد. اما ناگهان قلبش تیر می کشد، مرد ایستاده در کنار دالان از پشت سر به او شلیک کرده. گلوله درست به زیر قلب عشقی می خورد و او کف حیاط در خون خویش در می غلتد.

قاتلان می گریزند اهل محل و همسایگان با شنیدن صدای شلیک از خانه های خود بیرون می ریزند. نوکر همسایه قاتل را می گیرد و تحویل پلیس نظمیه می دهد. اما قاتل روز بعد آزاد می شود و نوکر بیچاره چهل روز در زندان می ماند. نخستین کسی که بالای سر شاعر می رسد کاترین ارمنی است که یکی از زیباترین زنان روزگار خویش است. با اینکه خون بسیاری از عشقی رفته، اما هوش و حواسش بجاست و پشت سر هم تکرار می کند و خواهش پشت خواهش که او را به بیمارستان نظمیه نبرند که بیمارستان دشمنان است.  اما شاعر بیهوده نگران است، گلوله آنقدر کاری بوده که این بیمارستان و آن بیمارستان ندارد.

سرانجام او را به همان بیمارستان نظمیه – که از همه مجهز تر است – می رسانند.  ملک الشعرای بهار در مجلس است که پاسبان کلانتری دولت به او اطلاع می دهد که عشقی با تلفن شما را از بیمارستان نظمیه می خواهد.  بهار بی درنگ به بیمارستان می رود : « عشقی را دیدم بر یک تختخواب خفته و رنگ از رویش رفته، بدنش سرد و عرق مرگ بر پیشانی بلند و جذابش نشسته است! معلوم شد گلوله را از پشت سر زده اند و به تهیگاه طرف چپ یعنی زیر قلب خورده و در میان تهیگاه مانده است … به محض رسیدنم عشقی به پشت برگشته، نگاهی به من کرد و گفت: «زود مرا از اینجا بیرون ببرید … »

عشقی که تا آخرین لحظه ی حیات در نهایت هوشیاری است تفصیل«ترور» خود را مو به مو تعریف می کند و ملک الشعرای بهار این آخرین گفته ها را با دقت می نویسد و  به امضای او می رساند و آنگاه چهار ساعت پس از تیر اندازی، آن قلب تپنده در پیش چشم دوستانش از تپش باز می ایستد .

ساعتی از ظهر گذشته، انبوهی از دوستان عشقی حیرت زده و غمگین آن پیکر معصوم را برای غسل و کفن از بیمارستان به خانه اش می برند و به روی تنها فرش اتاقش که جز حصیری ساده چیزی دیگر نیست، می خوابانند. عشقی در تهران غریب است مادر و خواهری ندارد که در سوگش مویه کنند، اما تمامی همسایگان از ارمنی و مسلمان و بزرگ و کوچک بر او سوگوار می شوند. عصر همان روز پیکر او به مسجد سپهسالار منتقل می گردد و روز بعد، جمعه سیزده تیرماه ۱۳۰۳ مراسم خاکسپاری او با استقبال تاریخی و بی سابقه ی مردم سوگوار برگزار می گردد و آنگاه  گور کنان ابن بابویه به روی جنازه ی جوانی خاک می ریزند که قلب پر شوری را با خود به جهانی دیگر می برد و دیگر گاه حکاکان بر سنگ مزارش این رباعی را حکّ می کنند:

 

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز

مردار بود، هر آن که او را نکشند

 

بدینگونه دفتر زندگی جسمانی عشقی بسته می شود. اما زندگی شاعرانه ی او  آغاز می گردد و برای ما به میراث می ماند.

عشقی و شعر نو :

نیما در جایی می گوید: « در هنر هر کاری از ریشه ی قبلی آب می خورد. »

این گفته کاملا ً بر سیر تکامل هنر و بوجود آمدن سبک ها و شیوه های نو منطبق است. آنچه هم که تاریخ هنر اعم از هنر نقاشی، معماری، موسیقی و شعر در دوره های های مختلف به ما نشان می دهد، بیانگر این اصل است که یک سبک جدید بی مقدمه و فی البداهه وارد صحنه نمی شود و بی گمان قبلا ً راهروانی آن راه را پیشاپیش هموار کرده اند.

اگر نگاهی به سبک های نقاشی هم در اروپا بیاندازیم وضع چنین است. مثلا ً هنگامی که سبک تغزلی امپرسیونیسم در مقابل هنر آکادمیک قد عَلَم می کند، با ونسان ونگوگ آغاز نمی شود. بلکه سال ها زمان می برد تا به اوج شکوفایی خود برسد و وجود خود را قانونی اعلام کند .

در مورد شعر هم می توان سبک هندی را مثال زد که راهش توسط شاعرانی از قبیل عرفی شیرازی هموار گشت تا در اوج خود که بیدلو صائب باشد، قرار گرفت.

شعر نو هم از این قاعده دور نیست وقتی نیما بر این باور است که در هنر هر کاری از ریشه ی قبلی آب می خورد بر این اشاره دارد که وزن شکسته ی او امری بی زمینه ی قبلی نبوده است. چنانکه مولانا هم که از سخن کم نمی آورد،  گاهی دست و پای اندیشه ی شاعرانه اش را آنچنان در زنجیر وزن و قافیه تنگ می بیند که فریاد بر می دارد و می گوید :

 

قافیه اندیشم و دلدار من/ گویدم مندیش جز دیدار من

یا در جای دیگر:

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم /تا که بی این هر سه با تو دم زنم

یا در غزلیّات شمس :

رستم ازین نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا / زنده و مرده وطنم، نیست بجز فضل خدا

رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل / مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر / پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا

آینه ام، آینه ام مرد مقالت نی ام  / دیده شود حال من، ارچشم شود گوش شما

 

و از این دلتنگی ها در شعر مولانا کم نیست مثلا ً :

* حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی/ ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا

* مستفعلن، فعولن آتش مکن، مجوشان / زیرا کمال آمد، دیگر نمانده خامی

* فعلاتن، فعلاتن، فعلاتن، فعلاتن / خمش و آب فرو رو سمک بحر وفایی

 نظامی در قرن ششم(قرن ۶) می گوید:

به هر مدتی گردش روزگار

ز طرزی دگر خواهد آموزگار

به بازی در آید چو بازیگری

ز پرده برون آورد پیکری

بدان پیکر از راه افسونگری

کند مدتی خلق را دلبری

چو پیری در آن پیکر آرد شکست

جوان پیکری دیگر آرد به دست

بدین گونه بر نو خطان سخن 

کند تازه پیرایه های کهن

چو گم گردد از گوهری آب و رنگ

دگر گوهری سر بر آرد ز سنگ

 

شیخ محمود شبستری قرن هفتم (قرن ۷) هم دور از این ماجرا نیست:

 

عروض و قافیه معنی نسنجد 

به هر ظرفیدرون معنی نگنجد

 

خواجه نصیر طوسی هم در قرن هفتم (قرن۷)در «اساس الاقتباس» مقالت نهم (مقاله ی شعر ) می گوید:

«رسوم و عادات را در کار شعر مدخلی عظیم است و به این سبب هر چه در روزگاری یا نزدیک قومی مقبول است، در روزگاری دیگر و نزدیک قومی دیگر مردود و منسوخ است

و نیز جامی  در قرن نهم (قرن۹) می سراید که:

چند زنی در ردیف و قافیه چنگ ؟

کار برخود کنی چو قافیه تنگ

و یادر جای دیگر :

چون کند از قافیه خلخال ِ پای

پای خردمند بلغزد ز جای

و باز درجای دیگر :

سر به جیب و همه شب قافیه جوی

تنت از معنی باریک چو موی

 

گلایه از این تنگناها تا دوره ی مشروطه کم و بیش ادامه دارد تا به زمان شمس کسمایی ( متولد ۱۲۶۲ شمسی)، ابوالقاسم لاهوتی(متولد  ۱۲۶۴ شمسی)،جعفر خامنه ای( متولد ۱۲۶۶ شمسی ) تقی رفعت( متولد ۱۲۶۸ شمسی)می رسد که آنان را آغاز گران شعر نو دانسته اند. آنها دیگر گلایه نمی کنند، بلکه وزن شکسته را آزمایش می کنند و با آن شعر می گویند. البته این آزمایش را قبلی ها هم کم و بیش در زمینه ی تصنیف و نوحه سرایی  انجام داده بودند. با نگاهی به یکی از نوحه های یغما جندقی شاعر قرن ۱۳ بیشتر به موضوع نوگرایی پی می بریم :

 

 آفتاب چرخ دین را لشگری ز اختر فزون ،

 آبگون؛

 تیغ ها در قصد خون

برمکش هان از نیام صبح خنجر، آفتاب!

 آفتاب!

   باز سرکش آفتاب!

برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر

خشک و تر

 سوخت اندر یکدگر!

خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر، آفتاب!

  آفتاب!

   باز سرکش آفتاب!

و سپس عشقی ( متولد ۱۲۷۲شمسی) از گردراه می رسد. آنچه عشقی را از همگان ممتاز می گرداند، این است که عشقی در سر آغاز بعضی از اشعارش ورود یک سبک نو و تازه را گزارش می کند.

او در چند جا، در توضیحی که در مورد شعرش می دهد، عنوان می کند که روش جدیدی را در شعر فارسی پایه می ریزد. مثلا ً در مورد شعر نوروزی نامه که در سال۱۲۹۷ سروده شده می گوید:

«مدت ها بود با خود چنین می اندیشیدم  همانا ادبیات پارسی بیش از آنچه ستایشش به قلم آید پسندیده هست و همچنین در برابر مردم همه جای دنیا همیشه ستوده بوده و اینک یکتا جنبه ای است که ایرانیان را در نگاه اقوام آبرومندانه نگاهداشته، ولی تمام این سخنان ما را محکوم نمی دارد که پیوسته سبک ادبی چندین ساله ی فرتوت را دنبال کرده و هی به کرّات سخن سرایی سخنوران عهد عتیق را تکرار کنیم

«اگر صورت اسلوب ادبیات پارسی را یک قطعه ی صحیفه شده ی بسیار زیبا فرض کنیم، باز از آنجا که چندین صد سال است از عمر این قطعه می گذرد، رنگ جریان زمانه روی این نقاشی این قطعه را فرا گرفته و شک نیست محتاج به یک جلا،  یعنی یک اسلوب تازه ایست تا به وسیله ی آن صیقلی شده،  باز مقام و صورت نخستین را به دست آورد. »

 

« پندار من این است که بایستی در اسلوب سخن سرایی زبان فارسی تغییری داد و در این تغییر نبایستی ملاحظه ی اصالت آن را از دست نهاد!/  اندام اسلوب ادبیات ایران چنانچه فرتوت شده و محتاج به تغییر است./ همانا مناسب آن است که از قماش تازه ی دست نخورده ای در خور اندامش، جامه ای آراست، نه کهنه پوش جامه ی ادبیات سایر اقوامش کرد

او همچنین قطعه شعر کوتاهی در دفاع از نوروزی نامه می نویسد که یک بیتش به قرار زیر است :

 

نکردم پر ز آلایش چو اسلاف این سخن، اما

 بسی آسایش اندر آن، ز بی آلایشی دارم

 

یادمان باشد که این سخنان در سال ۱۲۹۶ شمسی یعنی نزدیک به پنج سال پیش از اینکه نیما یوشیج شعر«افسانه» را بسراید، نوشته شده.

عشقی در آغاز شعر «برگ بادبُرده » هم توضیح می دهد که :

«این ابیات را را نیز به شیوه ی تازه، با نظریات و ملاحظاتی که من در انقلاب ادبیات پارسی و تشکیلات نوی

 در آن دارم، هنگام توقف در استانبول که اندیشه ی پریشانی دور از وطن در فشارم گذاشته بود، سرودم. »

بخش کوتاهی از برگ باده برده را مرور می کنیم:

 

افق ناگه چه بادی زد بربخت درختان

  قد جمله دو تا کرد

چه ترس آورد لرزش برهمه رخت درختان

 از آن جمله جدا کرد؛

ز شاخی برگی و ورد از چمن برد

به هر سویش کشانید و بیآزرد

  دلش پر درد گرداند

 رخش بس زرد گرداند

 

عشقی در شروع سه تابلوی ایده آل هم خطاب به خوانندگان می گوید :

«فارسی زبان ها !/من شروع کردم به یک شکل نوظهوری افکار شاعرانه را به نظم در آورم و پیش خود خیال کرده ام که انقلاب ادبیات زبان فارسی به این اقدام انجام خواهد گرفت. سه تابلو ایده آل مرا که به مرور در جریده ی شفق سرخ منتشر می شود، به دقت بخوانید، اگر نواقصی در آن دیدید، چون در آغاز کار است مرا معذور بدارید. انشاءالله شعرای آینده دنباله ی این طرز گفتار را گرفته، تکمیل خواهند کرد

جای بسی حیرت است که ناقدان شعر و ادب، همه عشقی را شاعری پرهیاهو، با اندیشه های خام سیاسی معرفی کرده و قدم های درشتی را که برای پیشباز به شعر نو برداشته است، جدی نگرفته اند. او را بی فرهنگی دانسته اند که محدودیت های فکری اش اجازه ی تأثیر پذیری کامل را از نیما به او نداده است. غافل از این که عمر کوتاهِ سی و یک ساله ی او این فرصت را به او نداد که دایره ی لغات و ذهنیت فلسفی و اجتماعی خود را گسترش دهد و زبان خود را پرداخت کند و بطور کلی دانش شاعرانه ی خود را به تکامل برساند. زندگی عشقی آنقدر نپاییدکه حتا به سنی که بلوغ روانی اش می بایست در آن اتفاق بیافتد، نزدیک بشود، چه برسد که در آن پای بگذارد. و تازه بحث سر ِ آن نیست که درون مایه ی شعر عشقی شعار است یا شعر و یا چقدر اندیشه هایش خام است یا به ثمر رسیده، چرا که او زبان و اندیشه ی خودش را سرمشق نمی داند، بلکه اسلوب خودش را قابل سرمشق شدن قرار می دهد. شاید نیاز شعر عشقی که محتوای مقاومت و مبارزه را دارد، زبان شعاری را می طلبیده است. بحث سر ِ آن است که عشقی نخستین کسی است که با جسارت تمام وارد این میدان می شود و عنوان می کند که زبان شعر کهنه شده و  باید انقلابی در آن ایجاد شود.

از طرفی دیگر چون عشقی دارای فکری مدرن است نه تنها خود شیوه ی شعر قدیم را در هم می شکند،  بلکه سینه سپر کرده و از آن حمایت می کند. بطوریکه نخستین بار  شعر «افسانه» ی نیما را  بی هیچ واهمه ای از کهنه سرایانی که با آنها نیز دمخور است، در روزنامه ی«قرن بیستم» خودش که تندروترین و بی پروا ترین نشریه ی ادبی- سیاسی روزگار است منتشر می کند. این مسأله نشانگر آن است که شاعران تکرار هم نیستند، بلکه ادامه ی هم اند.

به گفته ی دکتر صدر الدین الهی:

 

«ما از او چه توقعی داریم؟/ آیا همه چیز در شعر فارسی تازه با شاعری به نام نیما یوشیج آغاز گردیده است؟ بی آنکه بخواهیم از ارزش نیما بکاهیم، باید به همزمان های وی نگاه کرد. عشقی یکی از همین همزمان هاست./ میرزاده ی عشقی اساس عصیان خویش را بر فرو ریختن سنت در شعر فارسی قرار داد و در برابر آن بنای کهن، اتاقکی کوچک ساخت. اتاقکی که شاید مصالح آن مرغوب و پسندیده نبود، اما هرچه بود سبک معماری آن با پیشنیان تفاوت داشت. گوشواره و پنجدری وغلامگردشی و صندوقخانه نداشت. اتاقی بود برای زندگی وشعر. او به اتاقک کوچکش دل خوش کرد و در آن زیست. او بیش از این مصالحی در اختیار نداشت، هرچه بود، همان بودکه در «کلاه نمدی ها» و «ایده آل مرد دهگان» و «کفن سیاه» و «رستاخیزشهریاران» ریخت و زمانی به اوج خودشکنی رسید وخرابی را در زبان شعرش برای پیشنیان به حداعلاء رسانیدکه فقط دو ماهی پس از آن زنده بود.»  (کیهان لندن/شماره ی ۱۰۶۲/ص۱۱/یادداشتهای بی تاریخ /ناسازگارها )

گو اینکه شعر عشقی به مقتضای جوانی اش ضرب آهنگی تند و پرخاشگرانه دارد اما آنها نباید مانع دریافت جرقه های شگفت انگیزی بشود، که فقط در شعر او اتفاق می افتد، از این دست:

عشقی و audience interaction  ( = فعال کردن تماشاگر وارد کردن او به صحنه):

در نمایشنامه ی «ایده آل (=سه تابلو مریم) » عشقی عادت های گفتاری و شنیداری را فرو می ریزد و گفتمان تازه ای را برای نمایشنامه نویسی بکار می گیرد. عشقی برای کاربرد این گفتمان، از شگردaudience interaction  (= فعال کردن تماشاگر وارد کردن او به صحنه) که حتا در تئاتر های خارجی هم عمر چندانی ندارد، استفاده می کند. بدینگونه که نه تنها خود که نویسنده و صحنه گردان است، وارد صحنه شده و در احساس بازیگر شریک می شود بلکه تماشاگر را هم در این احساس و حال و هوا شرکت می دهد و حتا گاه تماشاگر را مستقیم در سرنوشت نمایشنامه دخالت می دهد. به این ترتیب در بعضی صحنه ها، بازیگر و نویسنده و تماشاگر( خواننده) می توانند همزمان با هم دیدار کنند. این شکل نوشتاری فضای نمایشنامه را از رکود و انفعال بیرون می آورد و در رگ های نمایش خون دیگری را به جریان می اندازد . برای نمونه می توان به قسمت های زیر اشاره داشت :

تابلوی اول ، بند ۱۹ ،آنجا که مریم و جوان شهری دیدار عاشقانه ای دارند، عشقی خوانندگان را به صحنه ی خاطرات خود می کشاند:

 

دگر بقیه ی احوال پرسی و آداب

به ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب

خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب

لبش نجنبد و قلبش کند سئوال و جواب

عشق:

 برای من به خدا بارها شدست چنین

نمونه ی دیگر باز هم در همین تابلو و همین فضا ( بند۲۵ ) زمانی که جوان شهری برای خوراندن شراب به مریم پافشاری می کند، عشقی خوانندگان را به پیشخوان آرزو ی خود می برد:

 

همی نمود پُر از می پیاله را وان پس

همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس

 

عشقی:

 

دل من از تو چه پنهان نموده بود هوس

که کاش زین همه اصرار قد بال ِ مگس،

به من شدی که به زودی نمودمی تمکین

                                                           

در تابلوی دوم ،بند ۱۰ زمانی که پدر مریم ، مریم را به زیر خاک می کند و راوی شاهد این ماجراست، دست خواننده را هم می گیرد و با خود می بردش، تا یاد آوری اش کند:

 

به گور خاک همی ریزد او ، ولی کم کم

تو گو که میل ندارد به زیر گِل مریم،

نهان شود ، پدر مریم است این آدم

بعید نیست تو نشناسی اش، اگر من هم

                                                 

از اواسط تابلو دوم تا آخر نمایشنامه، نویسنده ، کاملا ً در صحنه حضور دارد و با بازیگران گفتگو و پرسش و پاسخ می کند. و در پایان از همان روی صحنه یکی از تماشاگران ( آقای برزگر ،فرج الله بهرامی دبیر اعظم ) را مخاطب قرار داده و بگونه ای نو ، وی را هم به صحنه ی نوشتار خود می کشاند:

 

جناب برزگر! این ایده آل دهقان است !

نه ایده آل دروغ و فلان و بهمان است

ز من هم ار که بپرسی تو ، ایده آل آن است

همین مقدمه ی انقلاب ایران است

  ولیک حیف که بر مرده می کنم تلقین !

«کفن سیاه» و نظریه یCloning = همانند سازی:

در نمایشنامه ی کفن سیاه که مدرن ترین اثر عشقی است ، وی نظریه ی کلونینگ = همانند سازی را به شعر خود وارد می کند. در این سروده عشقی، قهرمان داستان، «خسرو دخت» را که شاهزاده خانمی ایرانی است به تعدد و در حالات مختلف می آفریند و در نهایت آن صورت یگانه را به تمامی زنان ایران تعمیم می دهد.

بی مناسبت نیست که به اختصار به «clone  = کلون» و « Cloning  = کلونینگ » اشاره ای شود:

کلمه ی کلون در اصل یونانیو به معنای مشابه و همانند است و  کلونینگ هم یعنی مشابه و همانند چیزی را ساختن ( = تکثیر غیر جنسی (.

سابقه ی کلونینگ در گیاهان، بر اساس تکثیر شان از طریق قلمه زنی ، به ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد می رسد.

در سال ۱۹۵۲ نخستین تلاش ها برای کلون حیوان (یک قورباغه) توسط دوتن از دانشمندان زیست شناسی انجام گرفت .

در پنجم جولای  ۱۹۹۶«دالی»  نخستین  پستاندار همانندسازی شده (گوسفند)به صحنه ی زندگی پا گذاشت. دالی هفت سال زندگی کرد و در ۱۴ فوریه ۲۰۰۳ بر اثر بیماری ریوی در گذشت. دالی را بعد از مرگ در موزه ی شهر ادینبورگ به نمایش گذاشتند*

با تولد «دالی»  کلونینگ که ازسال ها پیش در تخیل انسان بود، از صحنه ی فیلم ها و کتاب های علمی- تخیلی بیرون آمد و به واقعیت پیوست. چرا که از ۵۰ سال پیش نویسندگان و کارگردان ها از نطریه ی کلونینگ در آثارشان استفاده کرده بودند.برای نمونه می توان به فیلم های زیر اشاره داشت

« تهاجم ربایندگان جسد». این فیلم براساس رمانی علمی به همین نام در سال ۱۹۵۶ ساخته شد.

« کلون ها». در این فیلم که در سال ۱۹۷۳ ساخته شد، دانشمندی متوجه می شود که یکی از دستیارانشبه کلونینگ مغز آدم های نابغه پرداخته تا جهان را کنترل کند.

۱۹۷۸: « پسرانی از برزیل»با شرکت گریگوری پک و لورنس الیویه. در این فیلم که در سال ۱۹۷۸ ساخته شده، یک نازی دیوانه کلون های هیتلر را می سازد و به اطراف دنیا می فرستد.

۱۹۸۲: «بلید رانر». پلیسی در قرن ۲۱ هریسون فورد به دنبال ماشین های آدم نمایی است که تشخیص شان از انسان دشوار است. این فیلم در سال ۱۹۸۲ ساخته شد.

«پارک ژوراسیک»، در این فیلم که محصول سال ۱۹۹۳ است،دایناسورهایی که از یک DNA بازسازیشده اند از باغ وحش فرار می کنند.

«چندگانگی»، در این فیلم که محصول سال ۱۹۹۶ است،مایکل کیتون بی آن که به زن و بچه هایش بگوید خودش را کلون می کندکه فضایی جالب وخنده آور در برخورد با این کلون هابه وجود می آید.

«رستاخیز بیگانه» ، در این فیلم که در سال ۱۹۹۷ ساخته شده، رادلی سیگرنی ویویر،  ۲۰۰ سال بعد از مرگش در بیگانه ۳ کلون می شود و به زندگی برمی گردد. این نیمه بیگانه نیمه انسان فیلم را بسیار دیدنی می کند.

در سال ۱۳۷۰ در تهران کتابی به نام « همه چیز مگر عشق» به بازار آمد. این کتاب داستان علمی- تخیلی کوتاهی بر پایه ی نظریه ی کلون بود که دو نویسنده ی روسی آن را نوشته بودند .(۲)قهرمان این کتاب که فیزیکدان جوانی است، ندانسته برای مدت سه سال در خدمت یک پایگاه علمی در می آید که قادر به کلونینگ انسان هستند.

اکنون بعد از این گفته های اشاره وار به منظومه ی کفن سیاه باز می گردیم که بگونه ای کلونینگ در آن حضور دارد :

«کفن سیاه» که مدرن ترین کار عشقی است، شامل ده بخش است و روی هم ۵۸ بند دارد 

ساختمان بیرونی نمایشنامه ی کفن سیاه که چندان هم مورد نظر ما نیست و تنها به منظور معرفی اثر می آید به شکل زیر است :

بخش ۱- شروع داستان ( ۱۰ بند(

بخش ۲ – سینمایی از تاریخ گذشته ( ۲ بند(

بخش ۳ – در گورستان ( ۸ بند (

بخش ۴ – اندیشه های احساساتی ( ۵ بند(

بخش ۵ – اندیشه های عرفانی (۳بند (

بخش ۶ – درقلعه ی خرابه ( ۵ بند (

بخش ۷ – بقعه ی اسرار انگیز (۴ بند(

بخش ۸ – تظاهر ملکه ی کفن پوشان ( ۱۲ بند(

بخش ۹ – برگشت از بقعه به ده ( ۶ بند (

بخش ۱۰ – در پایان داستان ( ۳ بند (

هر بندی ( بجز دوبند یکی در بخش دوم و دیگر در بخش هشتم) از هفت مصراع بوجود آمده که

پنج مصراع نخستین هم قافیه ( و یا ردیف ) و وزن « فاعلاتن / فعلاتن / فعلاتن / فاعل( = فَعَلن)» را رعایت می کنند. دو مصراع دیگرهم که کوتاه ترند، با هم هم قافیه و ردیف و وزن « فاعلاتن/ فعلاتن/فاعل(= فَعَلن)» را رعایت می کنند. ( یعنی یک فعلاتن از مصراع های نخستین کمتر دارند ( .

ساختار درونی آن به اجمال بدینگونه است :

در شامگاهی مبهوت قافله ای که راوی هم در آن است، در دهی نزدیک ویرانه های مدائن توقف می کند که مسافران باید شب را در آنجا بیتوته کنند. راوی هم مثل دیگر مسافران در جستجوی مکانی برمی آید سرانجام به « خانه ی بیوه زنی که تنگ تر از خانه ی دل »  است ، وارد می شود.

هفت بند آغازین این سروده کاملاً وصفی و در توصیف غروب گاه و منظره ی ده و خانه ی میزبان می گذرد:

 

ده به دامان یکی تپه پناه آورده

گرد تاریک وشی برتن خود گسترده

چون سیه پوش یکی مادر دخترمرده

کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده

الغرض هیأتی از هر جهتی افسرده

کاروان چونکه به ده داخل شد

هر کسی در صدد منزل شد

هر کس از قافله در منزلی و من غافل

بیش ازاندیشه ی منزل، به تماشا مایل

از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل

عاقبت برلب استخر نمودم منزل

خانه ی بیوه زنی تنگ تر از خانه ی دل

 باری آن خانه بُد و یک باره

داد آنهم به منش یکباره

 

راوی به منزل که وارد می شود، از پنجره شروع به تماشا می کند و در دوردست ها بنای ویرانه ای را می بیند وچون از مردی که موظف به میزبانی اوست، درباره ی آن می پرسد، مرد پاسخ می دهد که آن قلعه ی ویرانه ارگ شاهنشاهی است که به این روز افتاده. پس از شنیدن این سخنان،  گذشته ی با شکوه ایران چونان پرده ی سینما از جلوی چشمان راوی می گذرد و سرانجام بر آن می شود که به سوی آن خانه که چون قبرستانی است برود:

 

اینهمه واهمه چون رخنه در اندیشه نمود

اندر اندیشه ی من بیخ جنون ریشه نمود

وآن جنونی که ز فرهاد ، طلب تیشه نمود

آخر از خانه مرا رهسپر بیشه نمود

بگرفتم ره صحرا و روان،

شدم از خانه سوی قبرستان

 

راوی به راه می افتد. راه مبهم و پر از سایه ها و اشباح است. شانزده بند بعدی وصف منظره ی وحشتناک راه و بازگفت اندیشه های به پوچی رسیده ی وطنی اوست که در طول راه گریبانش را گرفته :

 

باد در غرّش و از قهر درختان غوغاست

همه سو ولوله و زلزله و واویلاست

خاک اموات بشد گرد و به گردون برخاست

صدهزارآه دل مرده درین گرد هواست

مرده دل منظر نخلستان از این گرد ِ فناست

نامه ی مرگ همانا هربرگ

 هر درختی دو هزار آیت مرگ

 

و در چند بند بعدی :

 

من در اندیشه که این عالم موجود چه؟هیچ!

بود آنگاه چه؟ اینک شده نابود چه ؟ هیچ !

بود و نابود چه؟ موجود چه؟ مقصود چه؟ هیچ !

چون به کنه همه باریک شدم

منکر روشن و تاریک شدم

بعد از این ۱۶ بند راوی وارد کاخ(=قلعه) ویرانه می شود. چهار بند بعدی توصیف ویرانگی آن قلعه است و سرانجام:

خسته از گشتن، دیگر گشتم

پای از قلعه به بیرون هشتم

پس از چند قدمی به بقعه ای می رسد که در آن شمعی روشن است و « توده ای سیاه» در کنار آن شمع پناه گرفته. راوی پیش خود می اندیشد که این توده ی سیاه چه می تواند باشد :

 

پیش خود گفتم : این توده سیه انبانی است

یا پر از توشه، سیه کیسه ای از چوپانی است

دست بردم، نگرم جامه درآن، یا نانی است

دیدم این هر دو نه، کالبد بی جانی است

گفتم … این نغش یکی جلد سیه حیوانی است

دیدمش حیوان نه،  نعش زنی است

جلد هم، جلد نه،  تیره کفنی است

 

اما حیرت انگیز اینجاست که چهره ی این زن مُرده – این نعش – که او را اینگونه دچار هراس و وحشت کرده است، از نوری مجهول و بدون منشأ روشن است و از شمع فروزنده تر به نظر می رسد :

 

بهتر از شمع، رخش می افروخت

شمع از رشک رخ او می سوخت

 

راوی همچنان که در وحشت و حیرانی خویش غوطه می خورد، ناگاه احساس می کندکه آن مرده او را آواز می دهد، سپس آن کفن سیاه به جنبش در می آید و آنچنان به او خیره می شودکه وی را به ابهام می اندازد و می پندارد همه ی این صحنه ها دارد در خواب بر او می گذرد :

 

بیم و حسرت، دگر این باره چنان آزردم

که بپاشید قوایم ز هم و پژمردم

سست شد پایم و با سر به زمین برخوردم

مرده شد زنده و من زنده،  ز وحشت مردم

خویشتن خواب وَ یا مرده گمان می بردم

پس از این هرچه به خاطر دارم

همه را وهم و گمان پندارم ...

گرچه آن حادثه نی خواب و نه بیداری بود

حالتی برزخ بیهوشی و هشیاری بود

 

کان کفن تیره ز جا برجنبید 

مر مرا با نظر خیره بدید

 

بعد از آن تا ده بند «خسرو دخت» ( همان مرده ی زنده شده) در ضمن اینکه شاعر را از این بقعه ی طلسم شده می رماند، سرگذشت خود را که اینکه که بوده کجا بوده و جایگاه و مقام و مرتبه اش چه بوده و چگونه به این روز و روزگار گرفتار آمده، برای او شرح می دهد.  راوی در می یابد که او که اکنون مرده ی سرگردانی است، شاهزاده ای ایرانی تبار بوده و این خانه روزگاری خانه ی عزّت او بوده است اما هزار و سیصد و اندی سال است که در این کفن زندانی است و اگر نمی میرد برای این است که معطل گور خویش است :

 

بهر گور است معطل ماندم

ورنه من فاتحه ی خود خواندم   

 

راوی وحشت زده به سخنان او گوش می کند و فقط می تواند از تبار و نام و نشانش از او پرسش کند :

 

پدر و مادرت آیا که بُدند ؟

تو چرا زنده ای،  آنها چه شدند ؟

 

با شنیدن این پرسش «خسرو دخت»  دگرگون می شود و با اندوه و افسوس داستان سقوط تبار حود را می گوید و پس از آن خاموش می گردد :

 

سپس او خیره بماند و من نیز

خیره زین قصه ی اسرار آمیز

 

راوی که از هجوم این کابوس حالت دیوانگان را پیدا کرده، و خشت ها برایش شکل شیاطین گرفته اند، یکباره از جا بر می جهد تا بگریزد، اما ناگهان سرش به سنگی می خورد و بیهوش می گردد.

 

فرط آن خیرگی ام حال مجانین آورد

در و دیوار به چشمم همه رنگین آورد

خشت ها در نظرم شکل شیاطین آورد

 

جستم از جای و ندانم چه دگر پیش آمد

بدویدم همه جا هرچه کم و بیش آمد

سرم آخر به ستونی برخورد

اوفتادم به زمین، خوابم برد

 

صبحدم در حالی که هنوز از کابوس شب گذشته وهم زده و پریشان است، بیدار می شود و چشمانش را می مالد و می بیند که گل آلوده کنار جویی دم دروازه ی ده افتاده. سعی می کند تا از کابوسی که شب پیش او را فرا گرفته بوده به در آید، اما ناگهان زن را می بیند که به لب جوی آمده است :

 

صبح برخاستم، انگشت زدم بر دیده

خویشتن دیدم ،برخاک و به گل مالیده

لب جویی دم دروازه ی ده خوابیده

آفتاب از افق اندک به سرم تابیده

خاطر جمع من از دوش ز هم پاشیده

خاستم بر سر پا بهت زده

باز دیدم که ز یک گوشه ی ده

با یکی کوزه ، همان زن به لب آب آمد

می اندیشد که باز دارد خواب می بیند، اما ناگهان دوباره زن را می بیند که با کاسه و بشقاب از سوی دیگر به طرفش می آید :

 

من در اندیشه که این منظره در خواب آمد

دیدم آن زن که به پندار تو نایاب آمد،

 ز ره دیگر با کاسه و بشقاب آمد

 

رو به سمت دیگر می کند و باز هم زن را می بیند که اسباب و اثاثیه به بغل از آن سمت می آید. اکنون سه «خسرو دخت»  را با هم سر جوی آب می بیند :

 

ز سوی دیگر با یک بغل اسباب آمد

شد سه تن دختر کسری سر ِ آب

جمع،  و از بیم شدم من بی تاب

 

بیمناکی او را می گیرد و هراسان می خواهد از این صحنه ی هولناک بگریزد، پس به طرف ده می دود اما ناگهان همان زن «خسرو دخت»  را می بیند که از خانه ای بیرون می آید :

 

پس سراسیمه دویدم سوی ده تا که مگر

دیگر این منظره ی هول نیاید به نظر

باز آن زن سر ِ ره شد،  ز یکی خانه به در

 

راهش را می گرداند تا از این کابوس که او را تعقیب می کند، در امان شود اما دوباره همان زن را می بیند که بچه به بغل از روبرو به سویش می آید :

 

هشتم آن راه و دویدم به سوی راه دگر

وندر آن راه ورا دیدم ، یک بچه پسر،

  دارد اندر بغل آن تیره کفن

 سپس آهسته خرامد سوی من

وحشت راوی به نهایت می رسد، پس برای فرار از این کابوس به قافله باز می گردد، اما همه ی زنان قافله را در هیأت همان زن می بیند :

به سوی قافله القصه خرامیدم زود

باز دیدم هر زن که در آن قافله بود ،

همه چون دختر کسری به نظر جلوه نمود

اما قصه به همین جا ختم نمی شود. راوی آنچه را که بر او رفته، همه جا و برای همه تعریف می کند تا سه سال بعد که به ایران باز می گردد و در ایران همه ی زنان را پوشیده در کفن سیاه و به شکل دختر کسری می بیند :

 

این حکایت همه جا می گفتم

چون سه سال دگر ایران رفتم ؛

هر چه زن دیدم آنجا،  همه آن سان دیدم

همه را زنده درون کفن،  انسان دیدم

همه را صورت آن زاده ی ساسان دیدم

صف به صف دختر کسری همه جا سان دیدم

خویشتن را پس از این قصه هراسان دیدم

 

ما به موضوع هراس شاعر که در بخش پایان نمایشنامه و در سه بند جداگانه و به صورت شعار عرضه می شود، کاری نداریم، زیرا که نه تازگی دارد و نه اینکه شعرای بعد از عشقی گذاشته اند که تازگی داشته باشد. به موضوع نمایشنامه و نیز به صحنه های وصفی آن هم نمی پردازیم. آنچه اکنون ذهن ما را مشغول می دارد، بخش نهم نمایشنامه( برگشت از بقعه)و همان شش بندی است که راوی را گرفتار کابوس زدگی می کند و خواننده را دچار شگفت زدگی.  شش بندی که در آن عشقی به پیشباز نظریه ی کلون ( = شبیه سازی clone/cloning ) می رود که بتازگی و در همین چند سال اخیر در علم عنوان شده و در پیرامون خود هیاهو به راه انداخته است.

منظومه ی کفن سیاه در ۲۱ سالگی شاعر و حدود سال ۱۲۹۳ خورشیدی برابر با تاریخ میلادی ۱۹۱۴ سروده شده است، یعنی حدود ۴۲ سال جلوتر از آنکه نخستین فیلم ها و داستان های کلونی شده به دست آید.

باتوجه به گفته های اشاره وار در مورد کلونینگ می توان دریافت که ذهن جوان و نوجوی میرزاده ی عشقی در چندین سال پیش به استقبال این نظریه ی بحث برانگیز شتافته و نخستین کسی است که این شگرد را در ادبیات به کار گرفته است .

پانویس:

 *چه دروغ و چه راست؛ در سال ۲۰۰۲ شرکت امریکایی کلوناید اعلام کرد که نخستین انسان شبیه سازی شده را درست کرده است. بریژیت بواسلیه، مدیر این شرکت گفت که انسان شبیه سازی شده دختری سالم است که با استفاده از سلول پوست یک زن امریکایی خلق شده و پنج شنبه ۲۶ دسامبر از روش رستمینه سالم به دنیا آمد که ایو (حوا) نام گرفت .دانشمندان نسبت به توانایی فنی شرکت کلوناید در شبیه سازی انسان تردید دارند. و هنوز هم ادعا های این شرکت را کسی جدی نگرفته است .

مأخذ:

۱از صبا تا نیما/ (جلد دوم)/ تألیف یحیی آرین پور/ تهران/ انتشارات فرانکلین/ چاپ چهارم

۲تاریخ تحلیلی شعرنو/ (ج١) / شمس لنگرودی/ تهران/ نشر مرکز/ چاپ سوم

۳پایگاه اینترنتی جزیره دانش/ درباره ی کلون سازی بیشتربدانید(بیاییدیک موش را شبیه سازی کنیم )تاریخ ۱۴/۷/۱۳۸۳

۴چهار شاعر آزادی (جستجویی در سرگذشت و آثار عارف، عشقی، بهار، فرخی یزدی)/ محمد علی سپانلو/ تهران /انتشارات نگاه / چاپ اول

۵دفترهای زمانه (بدرودی با مهدی اخوان ثالث و دیدار و شناخت م.امید)/ گردآوری و تدوین/ سیروس طاهباز/ ناشر گردآورنده/ چاپ اول شهریور۱۳۷۰/ تهران

۶روزنامه ی ایران/ شماره ی ۱۴۶۵/  از گوشفند دالی تا کودک شبیه سازی شده( انسان با کلونینگ به تکامل می رسد)

۷طلا در مس ( در شعر و شاعری ) / رضا براهنی (ج ۱ و ۳)

۸کلیات مصور میرزاده عشقی / علی اکبر مشیر سلیمی / تهران /  انتشارات امیرکبیر / ۱۳۵۷

۹همشهری جوان / هفته نامه ی فرهنگی- اجتماعی/ شماره ی نهم/ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۳/ بخش پدیده های جهانی/ مقاله ی تویی که نمی شناسی اش

۱۰همه چیزمگر عشق/ نویسندگان م- یمتسف ، یی- پارنف/ برگردان پیرایه یغمایی و فریدون سالک/ ناشر کتاب آفرین/ چاپ اول، تهران۱۳۷۰

 منبع: نصور