1394/6/2 ۱۷:۰۶
اگر آگوستين جديدالمسيحي به منظور تشريح آراء و عقايدش در باب حال وآيندة بندگان پروردگارش، سيزده سال از عمر خويش را صرف نگارش «شهرخدا» كرد و امت مسيحي به پاداش آن زحمات به مقام آموزگارِ آباء كليسا مفتخرش كردند و قديسش دانستند و ذُكرانش را گرامي داشته و ميدارند، ماركس جديدالمسيحي نيز ساليان دراز از عمر خويش را صرف انتشار جلد اول و جمعآوري اطلاعات براي مجلدهاي بعدي «سرمايه» كرد كه آن هم مانند «شهر خدا» در باب حال و آيندة جوامع انساني بود.
گر آگوستين جديدالمسيحي به منظور تشريح آراء و عقايدش در باب حال وآيندة بندگان پروردگارش، سيزده سال از عمر خويش را صرف نگارش «شهرخدا» كرد و امت مسيحي به پاداش آن زحمات به مقام آموزگارِ آباء كليسا مفتخرش كردند و قديسش دانستند و ذُكرانش را گرامي داشته و ميدارند، ماركس جديدالمسيحي نيز ساليان دراز از عمر خويش را صرف انتشار جلد اول و جمعآوري اطلاعات براي مجلدهاي بعدي «سرمايه» كرد كه آن هم مانند «شهر خدا» در باب حال و آيندة جوامع انساني بود. ماركس نيز آموزگار امتي محسوب ميشد با جايگاهي فراتر از قديسان. نشانههاي اقتصادي«روبنا» و «زيربناي» اجتماعي ماركس مشابه «شهرخدا» و «شهرانسان» آگوستين است. اگر به گفتة آن مجتهد آفريقايي، «شهرخدا» به انسانهايي چون هابيل تعلق دارد و «شهرانسان» به كساني چون قابيل، روبناي ماركس هم از آن بورژوازي زالوصفت است و زيربناي آن متعلق به پرولتاريايِ چون پرومته در زنجير. يكي چون لوياتان و ديگري مانند بهيموت. يكي popolo marge و ديگري popolo grasso روبنا در برابر پراكسيس كه عامل حركت و کار انسان در تاريخ است. اما عصر موعظههاي آگوستين، ده سال قبل از مرگش به دست آلاريك و ويراني و فروپاشي حاكميت روم غربي به پايان رسيد و آموزههاي ماركس كه در ظهور جهان مدرن نقش داشت، با باليدن «بچه هاي ژيواگو».
ماركس در مقام چهره و نماد يك دوران تاريخي بيش از پيش از ما دور شده است؛ دوراني كه شاهد انقلاب فرانسه، فلسفة هگل، سالهاي نخست صنعتي شدن بريتانيا و اقتصاد سياسي بود. ماركس در مقام يك متفكر سدة نوزدهم درگير عقايد و حوادث زمانة خود بود. نگاه به او از اين منظر نشان ميدهد بسياري از مناقشاتي كه در باب ميراثش در سدة بيستم رخ داد، بيحاصل و حتي بيربط بود. اين ادعا كه ماركس از پارهاي جهات «به لحاظ فكري مسئول» كمونيسم در سدة بيستم شناخته شود كاملاً گمراهكننده است. همينطور به عنوان يك دموكرات راديكال، چرا كه هر دو تلقي به مباحثات سدة نوزدهم و ايام متأخر آن باز ميگردد.
تصور باطل علمی بودن مارکسیسم
ماركس قطعاً از جنبه هاي بحراني و خطير كاپيتاليسم آگاهي داشت، اما كاپيتاليسم مورد نظر ماركس به دهههاي اولية سدة نوزدهم باز ميگشت. وقتي از نوع جديدي از جامعه كه پس از فروپاشي نظام سرمايهداري ياد ميكند، مفهوم روشن و دقيقي از آن به دست نميدهد، هرچند كه فلسفة خود را براي دور كردن از مقولات فكري ديگر به غلط «علمي» ميخواند و تصور ميكرد در مورد زندگي اجتماعي انسانها به معادلهاي شبيه نظرية تكامل داروين دست يافته است. اين تصور باطل كه ماركسيسم، برخلاف تمام فلسفهها يك علم است، باعث شد سلسلهاي از افراد «روشنفكر سرخود» و فرصتطلب از اين به اصطلاح علم در رشتههاي اقتصاد، تاريخ، جامعهشناسي و جز آن براي خودنمايي و كسب نوعي برتري بر اين و آن و بهخصوص فريفتن اشخاص ناآگاه بهرهبرداري كنند. پديدهاي كه در «محافل روشنفكري» كشورهاي واپسمانده به عنوان يكي از مدلهاي توسعه و ترقي مطرح و سالهاست در باب آن درازنفسی ميشود.
ميراثِ تلموديِ ماركس
ماركس پژوهشگري بود به شيوة محققان تلمودي. عملكردي كه نسلها در خانوادهاش رواج داشت و مرسوم بود. پدر حقوقدانش هيرشل لوي ماركس و پدربزرگ (اليزر هالوي) و جدش (يهودا مينتز) از خاخامان پژوهشگر تلمودي بودند و مادرش هنريتا پرسبورك دختر و از نوادگان خاخاماني مشهور در باب تلمودپژوهي. پس از صدور فرمان دولت پروس كه يهوديان را از تحصيل در كلاسهاي تخصصي در رشتة حقوق و پزشكي منع ميكرد، پدر ماركس با شش فرزندي كه از نه اولاد برايش مانده بود، الزاماً تن به غسل تعميد داد. ماركس پس از آموزش ابتدایی در مدرسهاي يسوعي، نخست در دانشگاه بن و سپس در دانشگاه برلين به تحصيل پرداخت، هرچند كه موفق به دريافت مدرك دكتري از آن دانشگاه معتبر نشد و بهناچار براي اخذ چنين درجهاي به دانشگاه كماهميتتر ينا رفت، جايي كه هگل هفده سال پيش از تولد ماركس در آن تدريس ميكرد. ماركس يك سال پس از شكست انقلاب هاي 1848 اروپا و انتشار «مانيفست حزب كمونيست» و هفت سال ديرتر از فريدريش انگلس به لندن رفت و تا آخر عمر در آنجا اقامت گزيد. زندگي سي و چهار سالهاش در آن شهر باعث تغيير هيچ يك از خصلتهاي به اصطلاح تلمودي او نشد و همچنان براي ساير محققان ارزشي قايل نبود و نقد آثار آنان بنماية آثارش بود.
روزنامه نگاري شاعرمسلك
عالم و دانشمند نبود، محققِ روزنامه نگاري بود شاعرمسلك با نثري جذاب و در پارهاي مواقع قابل قياس با ادوارد گيبون. اشعاري كه تا هفت سال قبل از مانيفست حزب كمونيست براي يني فون وستفالن سروده و همچنين تراژدي اولانن زيبا است و خواندني. سرودههايي كه در نشريات چاپ ميكرد آكنده از مضاميني در باب ويراني جهان، بدبيني به انسان،خشونت و الفت با مفيستوفلس بود و اينكه هرچه هست سزاوار نابودي است. نويسندهاي آخرالزماني بود، از آغاز تا به آخر. در متني انتقادي، اما شعرگونه از او ميخوانيم: رستگاري خواهد آمد و زمين چون آسمان و آسمان چون زمين خواهد شد. آنگاه طنين ازلي و ابدي نغمة شاد ملكوتي به گوش خواهد رسيد ...آنگاه كه در روز رستاخيز تصوير شهرهاي سوخته در افلاك ديده ميشود...آنگاه كه سرودهاي آسماني مارسيز و كارمانيول همراه با غرش بيوقفة توپها طنين افكن ميشود و مردمان برافروخته در وقفة كوتاه تيغة گيوتين، فرياد برميآورند ça Ira. در كتابي ديگر مينويسد: هيچ سيرسهاي، چون آن زن جادوگری كه همراهان اوديسه را تبديل به خوك كرد هم نميتوانست با جادوي خود شاهكار جمهوري بورژوايي را به مصيبتي اينچنين دچار سازد و آن را به هيولايي بدل کند...يك نوك نيزه كافي است كه حجاب آن دريده شود و همگان چهرة واقعي هيولا را ببينند.
انتحال به شیوۀ مارکسیستی
ماركس در خيلي از مواقع از مصادرة جملات شعارگونه و كوتاه و كوبنده ديگران به نفع خود ابايي نداشت. اين عبارت بسيار رايج كه «رويدادها و شخصيتهاي بزرگ تاريخ جهان دو بار به صحنه ميآيند، يكبار به صورت تراژدي و بار دوم به صورت كمدي» كه ماركس به هگل نسبت ميدهد در واقع از آن انگلس است. جملاتي چون «كارگران ميهني ندارند» و «پرولتاريا جز زنجيرهايشان چيزي ندارند كه از دست بدهند» در اصل از گفتههاي دكتر ژان پُل مارا انقلابي معروف است. «از هر كس به اندازة استعدادش و به هر كس به اندازة احتياجش» نه به ماركس بلكه متعلق به لوئي بلان سوسياليست و نويسندة كتاب سازمان كار است. عنوان «ديكتاتوري پرولتاريا» را نخستين بار اوگوست بلانكي سياستمدار انقلابي كه 33 سال در زندان بهسر برد ابداع كرد. عبارت «مذهب افيون تودهها است» از آن هاينريش هاينه شاعر رومانتيك و شاگرد هگل است. «كارگران جهان متحد شويد» كه سنگ قبر ماركس مزين به آن است به كارل شاپر سوسياليست و از نخستين رهبران جنبش كارگري در آلمان تعلق دارد.
هنر ماركس درآميختن و برجسته كردن خواندههايي است كه چون «ماشين... بلعيده» بود. بند آخر مانيفست كمونيست كه پلخانف مدير «ايسكرا» آن را به روسي ترجمه كرد، همان مشهورترين اثر سياسي جهان، نمونهاي از اين ابتكار او است: كمونيستها...از پنهان كردن آمالشان عار دارند...بنابراين آشكارا اعلام ميكنند كه هدفشان، با توسل به زور، واژگون كردن تمام نظامهاي موجود است. بگذاريد طبقات حاكم بر خود بلرزند. پرولتاريا چيزي جز زنجيرهايش از دست نميدهد، اما جهان را از آن خود ميسازد. پرولتارياي جهان متحد شويد!
ماركس به عنوان يك فعال سياسي
انتظار از ماركس براي توصيف آيندة انسان، همانقدر نادرست است كه او را مقصر گذشتة خود بدانيم. مطالعة چاپ تازة آثار ماركس و انگلس و حواشي آن تصوير ديگر و كاملاً متفاوتي در اختيار ما ميگذارد كه با روايتهاي كلاسيك پيشين متفاوت است. مواضع برگزيده از سوي ماركس به ندرت در احكام نظري سابق در مورد كاپيتاليسم و كمونيسم مطرح شده بود. نگرش ماركس به عنوان يك فعال سياسي بيشتر تحت تأثير دولتهاي حاكم در اروپا و اختلافات، توطئهها و رقابتهاي آنها بود. دشمني گاه و بيگاه ماركس با رژيمهاي ضدانقلابي اروپا باعث گرايش عجيب او به افراطگرايي شد. ضديت شديد ماركس با حكومت خودكامة «روسية وحشي» و كوشش او در راهاندازي يك مبارزة انقلابي در 49- 1848 در آن كشور سبب هراس بريتانيا در كنترل جنگي بيسرانجام در كريمه شد. ماركس در راستاي متهم كردن رهبران جناح راديكال بريتانيا به جنگطلبی، مدعي گرديد كه علت سياست خارجي ضعيف و متزلزل بريتانيا آن است كه نخستوزير لرد پالمرستون مأمور و مزدور تزار روسيه است، يعني يكي از سلسله خيانتكاراني كه به مدت يكصد سال بر كرسي صدارت در انگلستان تكيه زده است. اتهامي كه سالها تكرار شد و به صورت سلسله مقالاتي تحت عنوان ديپلماسي در سدة هيجدهم به وسيلة دخترش الئانور در روزنامه به چاپ رسيد. از سوي ديگر مبارزة ماركس با میخائیل باکونین برسر مديريت و كنترل سازمان بينالمللي زحمتكشان باعث انزجار او از رژيم سلطنتي پروس شد، تا جايي كه با بدگماني تصور ميكرد باكونين، اسلاوپَرستي است كه با تزار رابطة محرمانه دارد. دشمني ماركس با آنارشيسم منسوب به باكونين تا به اين حد نبود. در واقع زندگي سياسي ماركس در سدة نوزدهم صرف اين قبيل احساسات افراطي و خصومتورزيها ميشد تا تضادهاي مسلكي از آن گونه كه در دوران جنگ سرد رواج داشت.
تذبذب میان لطافت و خشونت
ماركس میگفت: اين «آدميان هستند كه تاريخ خود را ميسازند، ولي نه آن گونه كه دلشان ميخواهد.» چراكه «بار سنت همة نسلهاي گذشته با تمامي وزن خود بر مغز زندگان سنگيني ميكند» و سبب ميشود تا «با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد جویند» اينچنين است كه در هر نوآوري انقلابي «نامهاي آنان را به عاريت ميگيرند و شعارها و لباسهايشان...تا بر صحنة جديد تاريخ ظاهر شوند. به همين ترتيب بود كه لوتر نقاب پولس حواري را به چهره زد. انقلاب 1789 تا 1814 به تناوب يك بار جامة جمهوري روم و بار ديگر رخت امپراتوري روم را برتن كرد و انقلاب 1848 هم كاري بهتر از اين نيافت كه گاه اداي انقلاب 1789 را درآورد و گاه اداي رويدادهاي انقلابي 1793 تا 1795 را.» جملات و عباراتی زیبا و فریبنده از زبان شاعری درمانده که میان استعداد ذاتی و لطیف خویش و میل به اعمال خشونت و سردمداری انقلابی ویرانگر در جهان سرگردان بود.
به كمونيسم پايبند نبود
در حال حاضر همانند سراسر سدة بيستم ماركس و ايدة كمونيسم در هم تنيدهاند، هرچند كه او خود چندان پايبند آن نبود. ماركس پس از تصدي سردبيري نشرية «راينلند نيوز» در سال 1842 در نخستين مقالهاش، به خاطر انتشار مطلبي در دفاع از كمونيسم در روزنامة معروف «آوگسبورگ نيوز» حملة تندي به آن نشريه ميكند. مبناي بحث او در اين نقد غير عملي بودن كمونيسم نبود، بلكه حمله به اصل ايدة كمونيسم بود. ماركس از اين گله داشت كه چرا: «شهرهاي ما كه از قِبل داد و ستد شكوفا شده بودند ديگر رونقي ندارند.» ميگفت: رواج ايدههاي كمونيستي «عقل و هوش ما را زایل ميسازد و بر احساساتمان چيره ميشود.» فراگردي مكارانه كه علاج شناختهشدهاي ندارد. برعكس هر اهتمامي براي درك كمونيسم ميتواند به آساني به وسيلة نيروي اسلحه ابتر بماند. امكان دارد كوشش عملي براي معرفي كمونيسم، حتي در سطحي گسترده و عمومي، با توپ پاسخ داده شود. ماركس كه قرار بود پنج سال بعد مانيفست حزب كمونيست را بنويسد، اينك از سركوب قيام كارگران كمونيست با استفاده از نيروي نظامي حمايت ميكرد. تنها اين يك مورد نبود. در سخنراني براي جامعة دموكراتيك كلن در اوت 1848 با ديكتاتوري انقلابي از طرف يك طبقه مخالفت ورزيد و آن را «احمقانه» دانست. اعتقادي كه كاملاً بر خلاف نظرياتي بود كه شش ماه بعد در مانيفست حزب كمونيست اعلام كرد. البته ويراستاران ماركسيست ـ لنينيست، آن سخنراني را معتبر ندانستند. ماركس متجاوز از بيست سال بعد، در آستانة جنگ فرانسه و پروس از «احمقانه» خواندن كمون پاريس سرباز زد. البته ماركسِ ضدكمونيست چهرة چندان آشنايي نيست. او در مواقع مقتضي با ديدگاه ليبرالهاي همعصر خود همصدا ميشد و ميگفت كمونيسم بهرغم همة دستاوردهايش براي پيشرفت بشر زيانبار است. اینک ميدانيم كه اين نمونهاي از يك واقعيت كلي است.
مانع اصلي نظريه پردازي ماركس، ماهيت التقاطي افكارش بود
بهرغم آمال ماركس و مساعي نسلهايي از مريدانش، از انگلس به بعد ايدههاي او تبديل به يك نظام منسجم نشد. يك دليل آن خصلت ازهمگسيخته و آشفتة فعاليتهاي ماركس در دوران زندگيش بود. ما تصور ميكنيم كه ماركس به عنوان يك نظريهپرداز بيشتر اوقات در كتابخانة موزة بريتانيا بهسر ميبرده است، اما نظريهپردازي حرفة اصلي او محسوب نميشد. معمولاً پرداختن به مسايل نظري تحت تأثير امور ديگري قرار ميگرفت از جمله تبعيدهاي سياسي، امور مربوط به سازمان بينالمللي زحمتكشان، فرار از دست طلبكاران، ابتلاء به بيماري پوستي مهلكي كه از سال 1863 همسر و فرزندانش را نيز تهديد ميكرد و بهخصوص روزنامهنگاري. ماركس طي ده سال، به ازاي هر مقاله يك ليره، حدود پانصد مطلب براي روزنامة نيويوركديليتريبيون فرستاد. بنابراين تحقيقات نظري ماركس معمولاً ماهها دچار وقفه ميشد و يا در ساعات ديروقت شب صورت ميگرفت. هرچند شرايط زندگي ماركس تناسبي با كار مورد نياز براي خلق يك نظام فكري نداشت، اما مانع اصلي ماهيت التقاطي افكارش بود. البته اينكه او از آراء و عقايد ديگران استفاده ميكرد از نظر علمي امري عادي محسوب ميشد.
آرمانهاي مشترك
با اينكه از پارهاي جهات پوزيتيويسم چندان مورد توجه مورخان قرار نگرفت، اما ايدههاي برگرفته از آن غيرقابل انكار بود. هانري دو سن سيمون سوسياليست در اين مقوله نقش انكارناپذيري داشت. اوگوست كنت نيز كه ميكوشيد به جامعهشناسي اعتبار بخشد با استفاده از فرصت نهچندان طولاني كه سمت منشيگري سن سيمون را به عهده داشت، جامعهشناسي پوزیتیویستی را بنيان نهاد كه تا به امروز معتبر شناخته ميشود. جدايي از سن سيمون باعث گرديد كه كنت در مقام يك اصلاحطلب به راه خود ادامه دهد. كنت به آينده مينگريست، به زماني كه مذاهب سنتي و طبقات اجتماعي از يادها رفته باشد و اينداسترياليسم (اصطلاحي كه سن سيمون باب كرد) براساس انديشهاي سنجيده سازماندهي شود. اين استحاله كه در يك سلسله مراتب تكاملي رخ ميدهد به آنچه دانشمندان در جهان طبيعي به دست ميآورند شباهت داشت. كنت نظام خود را اثباتگرايي و روشش را اثباتي ميخواند و آن را در تضاد با عصر مابعدالطبيعه ميدانست. به اعتقاد او «رشد و تكامل...از سه مرحلة تخيلي، مابعدالطبيعه و علمي يا اثباتي ميگذرد». ماركس در واكنش به نظام فلسفي كنت آن را گُه پوزيتيويستي خواند. احتمالاً ادعاهايي چون اينكه پنج كشور معتبر اروپايي تا پايان سده به هفتاد جمهوري تقسيم ميشود و جهان به پانصد دولت كوچك، بهانهاي شد براي ناسزاگويي ماركس. با اين وصف ميان ديدگاه ماركس در باب تاريخ و جامعه و پوزيتيويستها شباهتهاي زيادي وجود دارد. هر دو اعتقاد داشتند كه مسير دگرگوني تابع قوانين است. كنت معتقد بود كه حكومت پوزيتيو يا اثباتي آخرين مرحلة تكامل انسان است. روايت ماركس در زمينة تكامل و پيشرفت انسان به آراء هربرت اسپنسر نيز شباهت داشت، كسي كه به عوض داروين اصطلاح «بقاء اصلح» را مطرح نمود و از آن براي دفاع از كاپيتاليسم لسهفر استفاده كرد. جوامع انساني تحت تأثير كنت و اسپنسر به دو تيپ ستيزهجو و صنعتي تقسيم ميشدند. ستيزهجويان در مرحلة ماقبل صنعتي و علمي بودند و جوامع صنعتي سمبل عصر نو در تاريخ جهان. دنياي جديد اسپنسر در كاپيتاليسم اوايل دوران ويكتوريا تجسم مييابد، حال آنكه عصر مدرن ماركس ظاهراً پس از فروپاشي كاپيتاليسم پديدار ميشود. با اين حال هردو چشمبهراه ظهور پديدهاي بودند، يعني فرارسيدن عصر علمي جديد؛ عصري كه با روزگار گذشتة انسان تفاوت داشت. اين روزها كسي كه به گورستان هايگيت در شمال لندن ميرود ميتواند سري هم به محل دفن كارل ماركس و هربرت اسپنسر بزند و ببيند كه به رغم انديشههاي متفاوت، آن دو متفكر روبهروي هم در گور خويش آرميدهاند. اتفاقي كه چندان بيربط به نظر نميرسد.
فقط نظرية تاريخ و پروسة تكامل در يك تمدن علمي نبود كه ماركس از پوزيتيويستها وام گرفت، بلكه عناصري از نظرياتشان در مورد تيپهاي نژادي را هم از آنان آموخت. اين كه ماركس چنين نظرياتي را جدي گرفته باشد حيرتانگيز است. اما گفتني است كه متفكران برجستة سدة نوزدهم، بهخصوص اسپنسر، از طرفداران جمجمه شناسي بودند. پوزيتيويستها مدتها باور داشتند كه تفكر اجتماعي براي نيل به مراتب عالي علمي اساساً ميبايست متكي بر فيزيولوژي باشد. كنت نيز معتقد بود كه علم جديد جمجمه شناسي او را متقاعد كرده است كه يك عنصر نوعدوستي در مغز انسان وجود دارد كه اميال خودپرستانه را كنترل ميكند. كنت نژاد و البته آب و هوا را از جمله عناصر موثر طبيعي در حيات اجتماعي تلقي ميكرد. در واقع ايدة اصلي رسالة كنت ژوزف آرتور دو گوبينو در باب عدم تساوي نژادهاي انسان كه دوستي با واگنر و نيچه را برايش به ارمغان آورد و دو دهة بعد از بانيان پانژرمنيسم شناخته شد، برگرفته از كنت بود. ماركس با لحني تحقيرآميز نسبت به رسالة گوبينو واكنش نشان داد و مدعي شد در روابط خويش با دامادش پل لافارگ كه تبار كوبايي ـ آفريقايي داشت به هيچ وجه احساس برتري نميكند. در حقيقت مخالفت اصلي ماركس با آن ازدواج ناچيز بودن درآمد لافارگ بود، نه بنماية نژادي او. میدانیم که در همين زمان ماركس در مورد فرديناند لاسال سوسياليست يهوديِ جانباختۀ عشقی حرام تلقي ديگري دارد: «راندهشدهاي بيسروپا... حالا ديگر برايم آشكار شده كه لاسال با بررسي شكل سر و رشد موهايش از تبار كاكاسياهانی است كه به هنگام خروج موسي از مصر به او پيوستند. امكان دارد كه مادرش و يا مادربزرگش از طرف پدري با كاكاسياهي همبستر شده باشد. حالا اين تركيب تخم و تركة يهودي آلماني كاكاسياهي بايد نسل جديدي بپروراند. سماجت اين جوانك نيز به كاكاسياهان شباهت دارد.» ظاهراً اين قضاوت تند نشاندهندة درك غيرنژادي ماركس نسبت به يهوديان است. تركيب يهوديت و آلمانيگرايي كه ماركس در لاسال آن «بارون جهود» تشخيص ميدهد جنبة فرهنگي و سياسي داشت و نه بيولوژيكي. او همچنين به انواع نژادي اشاره ميكند و ميگويد اين گونهها وابسته به تبار بيولوژيكي هستند. ماركس در ستايش از تحقيقات قومي و زمينشناسي پير ترمو در باب نقش ژئولوژي در تكامل انسان و حيوان ميگويد: نظريات او به خاطر ارائة «بنياد طبيعي براي مليت و بيان اين كه نسل موجود رو به زوال سياهان نوع پيشرفتة آن است» مهمتر و غنيتر از داروين است.
ماركس و داروين
ستايش داروين از طرف ماركس بر كسي پوشيده نيست. معروف بود كه ماركس ميخواست كتاب سرمايه را به داروين تقديم كند. البته كساني اين شايعه را افسانهاي تكراري ميدانند كه پاياني ندارد. در واقع اين ادوار ايولينگ عاشق الئانور دختر ماركس بود كه به نزد داروين رفت و از او خواهش كرد كه كتاب عامهپسندي دربارة تكامل به ماركس تقديم كند. به هر صورت ترديدي وجود ندارد كه ماركس از اثر داروين استقبال كرد و آن را در راستاي ماترياليسم دانست و ضربة روشنفكرانة ديگري بر پيكر خداشناسي. آنچه از آن كمتر اطلاع داريم تفاوت عميق ماركس و داروين است. ماركس پژوهش پیر ترمو را به اين علت «تحولي مهم در نظرية داروين ميدانست» كه «تكامل در نظر داروين كاملاً اتفاقي تلقي ميشد، حال آن كه از نگاه ترمو ادوار تكامل و پيشرفت، خاص موجود خاكي بود.» در واقع همة پيروان معاصر داروين اعتقاد داشتند كه او برهاني علمي در باب تكامل طبيعت ارائه داده است، هرچند كه او در پارهاي مواقع در مورد نظرية بنيادي خود دچار ترديد ميشد.
همان گونه كه لچك كولاكوفسكي گفته است «ماركس يك فيلسوف آلماني است». تفسير ماركس از تاريخ مبناي علمي نداشت، بلكه برگرفته از روايت متافيزيكي هگل و تز تجلي روح در جهان بود. ماركس با تأكيد بر اساسِ ماديِ حوزة عقايد و آراء به شكل ماهرانهاي آن را سروته كرد، اما در جريان اين وارونه كردن، اين اعتقاد هگل كه تاريخ اساساً يك پروسة عقلاني است، مورد بهرهبرداري ماركس قرار گرفت و آن را تسلسل دگرگونيهاي انقلابي و مترقيانه برشمرد. اين پروسه كه مطلقاً از نظر ماركس گريزناپذير بود جايگزين بربريتي ميشد هميشه مستدام. از نگاه ماركس اوج اعتلاي انسان نقطة پايان تاريخ است. آنچه ماركس و پيروانش از تئوري تكامل انتظار داشتند ايجاد بنمايهاي استوار براي اعتقاداتشان در جهت نيل به دنياي بهتر بود. اما پژوهش داروين نشان ميداد كه چگونه تكامل بدون توسل به يك نقشة راه و پايان وضعيتي، به پيش ميرود. ماركس در مقابل به تئوري ساختگي ترمو متوسل شد كه اينك به دست فراموشي سپرده شده است.
قطعيت متافيزيكي و علوم جعلي ماركسيستي
آراء و عقايد ماركس نقشي در جنايات كمونيسم نداشت. ريشة گولاگ نه در ماركس، بلكه در لنين بود. او هيچگاه در انديشة ايجاد تشكيلاتي شبيه دولت توتاليتر چون اتحاد شوروي سوسياليستي نبود. در واقع ظهور چنين كشوري برايش غيرقابلتصور بود. هيچگاه فكر نميكرد بر خرابههاي كاپيتاليسم نظامي مانند اتحاد شوروي سربرآورد. ماركس در اواخر عمر در منظری يوتوپيايي به فكر باطل شمردن بيزاري و جدايي كارگران از ديگراني افتاد كه خود را وقف فعاليت هاي هنري و علمي ميكردند. او حقيقتاً باور داشت پس از فروپاشي كاپيتاليسم دنيايي متفاوت و بيبديل و بهتري جانشين آن ميشود. اساس چنين باوري بر عدم انسجام فلسفة ايدهآليستي، انديشههاي تكاملي مشكوك و نگاه پوزيتيويستي به تاريخ استوار بود. نميتوان منكر شد كه لنين به قصد بيان روايت جديدي از همين ايمان، قدم به قدم به تعقيب ماركس پرداخت. كولاكوفسكي همصدا با ديگران ميگويد تركيب مصيبتبار قطعيت متافيزيكي و علوم جعلي كه لنين از ماركس آموخته بود، نقشي اساسي در ظهور توتاليتر كمونيستي داشت. پيروان لنينيست ماركس در تحقق بخشيدن به آمال غير قابل فهم او براي نابود كردن نظامهاي كاپيتاليستي و ايجاد جامعهاي هماهنگ، دولتي سركوبگر و غيرانساني تأسيس كردند كه در نهايت به عوض درهم شكستن حاكميتهاي مبتني بر شيوة كاپيتاليستي، خود به بايگاني تاريخ پيوستند. هرچند ماركس را نميتوان از پارهاي جنايات هولناك اواخر سدة گذشته مبري دانست، اما به هرحال بعضي از تضادهاي جاري را برملا ساخت. براي اثبات اين قضيه ميتوان به بخشي از فصل اول مانيفست حزب كمونيست نوشتة ماركس و انگلس اشاره كرد: آنچه قرص و محكم است باد هوا ميشود. آنچه كه مقدس است از قداست خويش عاري ميشود و سرانجام انسانها ناگزير ميشوند به وضع زندگي خود و همنوعشان با ديدگاني هشيار بنگرند.
شهرت مجدد ماركس، يك حادثة تاريخي
بهرغم اين كه ناسيوناليسم و مذهب بر خلاف پيشبيني ماركس از بين نرفت، اما وقتي دريافت كه چگونه كاپيتاليسم زندگي بورژوازي را متزلزل ميسازد، متوسل به حقيقتي حياتي شد. البته اين به معني آن نيست كه او توانسته راه خروجي براي مشكلات اقتصادي مطرح سازد. در آثار مينارد كينز و يا هايمن مينسكي، در قياس با ماركس، بينش و بصيرت بيشتري در گرايش به كاپيتاليسم براي تحمل صدمات از بحرانهاي متناوب به چشم ميخورد. ايدة كمونيستي فارغ و به دور از هرگونه شرايط اجتماعي واقعي يا تخيلي، كه به اهتمام كساني چون آلن باديو و به نعل و به ميخ زدنهاي مضحک اسلاوي ژيژك نيمه جاني گرفته، همتراز است با بازار آزاد موهومي كه در جناح راست احيا شده است كه در آن نظام سرمايهداري در رقابت با سيستم اقتصادي ديگر موفقتر بوده است. هدف اين قبيل نظريههاي نئوماركسيستي و نئوليبرالي با درازنفسي، تداوم بخشيدن به قدرت ايدههايي است كه وعدة خوش رهايي جاوداني به بشر ميدهد. اعتبار و شهرت مجدد ماركس در واقع مدیون چند حادثة تاريخي گریز پذیر است. اگر جنگ بزرگ رخ نداده بود و رژيم تزاري با کودتای بلشویکها ساقط نشده بود و اگر جهان شاهد اتفاقات ناشی از این وقایع نبود، اينك كسي از ماركس ياد نميكرد.
فيلسوف خشمگين!
ماركس را تنها «فيلسوفي» دانستهاند كه افزون بر توهين لفظي، از برخورد فيزيكي با ديگران ابايي نداشت. به هنگام خشم مشتي گرهكرده داشت براي كوبيدن به سر و روي حريف. بهانهاش آن بود كه «گرگهاي در پوست ميش را بايد رسواكرد.» يك بار به هنگام تحصيل در دانشگاه بن به خاطر حمل سلاح كمري بازداشت شد. در انجام دوئل با رقيبانش گوي سبقت از پوشكين و گريبايدف و لاسال ربود و زخم چشم چپش يادگار نخستين دوئل او بود. در همان سال انتشار مانيفست به اتهام كمك مالي براي تحريك كارگران بلژيكي به برپايي تظاهرات دستگير و زنداني شد. برخورد او با همسر و پدر ومادرش تفاوتي با رويارويي با دشمنانش نداشت. مصرف دايمي مشروبات الكلي در تشديد خشونت ذاتي او بيتأثير نبود.
شرححالنويسانش ميگويند قدي كوتاه داشت و مويي بلند و سياه و ريشي انبوه. درشتاستخوان بود و هيكلش پرمو. كثيف بود و نامرتب و بسيار بدلباس و در جواني هرزه. خشن بود و خشونت را ترويج و تبليغ ميكرد. از نثار فحش به تروريستي كه نتوانسته بود امپراتور ويلهلم اول را به خونش آغشته سازد خودداري نورزيد. بلندپروازي بود بيبال و پر و مغرور به آنچه ميدانست. وصف باكونين از او راست است، هرچند كه از زبان دشمنش بود: «به خود ميبالد...قلبش نه از عشق، بلكه از نفرت سرشار است.»
بر باد دادن ميراث پدري و مادري
معاصرانش میگفتند ماركس تنها فیلسوفی است كه بهجز حقالقلمِ اكثراً مختصري كه بابت مقالاتش از جرايد دريافت ميكرد درآمدي نداشت. هرگز نه در نهاد و تشكيلاتي به كار پرداخت و نه دانشگاهي از او براي تدريس دعوت كرد. پدر و مادرش از كمك به او و همسر و فرزندانش دريغ نداشتند، هرچند بهزودي از ولخرجيهاي او به ستوه آمدند و آرزو كردند كه اي كاش پسرشان به عوض نوشتن دربارة «سرمايه» اندكي از آن را جمع ميكرد تا يك عمر سربار ديگران نباشد. كسب ارث و ميراث هم گرهي از مشكلات او نگشود. در واقع ميراث پدري را براي مسلح كردن كارگران بلژيكي بر باد داد و سهم زيادي از ارث مادري را بابت پرداخت بدهي خود به عمويش فيليپس، صاحب كمپاني معروف فيليپس، حواله نمود. ماركس از سر استيصال دست كمك به سوي انگلس، دوست سرمایهدارش دراز كرد و با ارسال نامههاي سوزناك، ضمن گلاية طلبكارانه از روزگار نامهربان، از او درخواست كمك كرد: «تيرهروزي و فلاكتي كه در آن گرفتارم به حدي است كه آرزو ميكنم نصيب سرسختترين دشمنانم هم نشود. وقتي كه ميبينم تمام استعدادهايم در يك چنين فقر وحشتناك و نفرتانگيزي تباه ميشود دلم به درد ميآيد و خشم سراپاي وجودم را فرا ميگيرد...واقعاً ميگويم كه ديناري در بساط ندارم.» يكبار به هنگام اقامت در ناحية چلسي صاحب خانهاش به خاطر عدم دريافت مالالاجارههای عقبافتاده، ماركس و يني و چهار فرزند، از جمله كودك نوزادشان را از خانه بيرون كرد و اثاثية آنان را به خيابان ريخت. ماركس پس از فروش اسباب و وسايل زندگي خود و خانوادهاش به منظور تسویه حساب با بقال و قصاب و شيرفروش محله، در پانسيون حقيري اقامت گزيد.
رازي كه انگلس فاش كرد
همسر ماركس كه تبار اشرافي داشت و پدرش از بارونهاي عضو دولت پروس بود و در دوران زندگي با ماركس، حتي ظروف نقرة جهيزيه و جواهرات خود را براي تأمين مخارج زندگي از دست داده بود از اين كه شوهرش از سر خودخواهي و غرور بيجا از ايفاي نقش خويش به عنوان سرپرست و به اصطلاح نانآور خانواده غفلت ميورزد در رنج بود، اما آنچه سبب بيزاريش از ماركس شد تجاوز شوهرش به دختر جواني بود به نام هلن ديميوت كه بارونس آماليا وستفالن به نزد دخترش فرستاد تا در ادارة امور خانه به يني كمك كند. «مدافع كارگران جهان» نهتنها تا پايان عمر اجرتي به اين زن كارگر پرداخت نكرد، بلكه از قبول مسئوليت پدري نسبت به پسر نامشروع خود از آن زن بيكس بينوا سرباز زد. هلن دميوث در 23 ژوئن 1851 طفلش را به دنيا آورد و پسرش را هنري فردريك ناميد و اسم خانوادگي خويش را به او بخشيد. ماركس نخست بيميل نبود كه كودك به یتیمخانه سپرده شود، كاري كه روسو در گذشته و انيشتن در آينده مرتكب شدند. عدم موافقت هلن با اين اقدام باعث گردید كه ماركس مثل هميشه به انگلس متوسل شود و از او بخواهد که هنري فردريك را پسر خود اعلام كند. انگلس كه شيفتة شعر و شكار روباه بود با زني پرخاشجو و بنيادگرا به نام مري برنز ميزيست و هردو مخالف ازدواج رسمي و تشكيل نهاد خانواده بودند. انگلس تا دوازده سال پس از مرگ ماركس از افشاء آن راز خودداري ورزيد، اما اندكي پيش از پنجم اوت 1895 وقتي دريافت سرطان گلو كه تكلم را از او سلب كرده بهزودي جانش را خواهد ستاند، روي لوحي كه براي بيان مقصود به ديگران از آن استفاده ميكرد راز زندگي هنري فردريك را فاش كرد و روي آن لوح نوشت كه او فرزند ماركس است. آن پسر نامشروع که ماركس هرگز تن به دیدارش نداد و حتی برای یکبار سخنی با او نگفت تا ژانوية 1929 زنده بود.
سيماي رقتانگيز خانوادۀ مارکس
يني آن زن خوشچهره و چشمآبي، زيباروترين دختر ترير كه پيش از ازدواج با ماركس در نوزدهم ژوئن 1843 هفت سال نامزد او بود، پس از ابتلاء به بيماري آبله و ازدسترفتن زيبايياش با بيمهري شوهر انقلابي هوسرانش روبهرو شد. درد و رنجي توام با عذاب ناشي از بيماري سرطان را بالاخره در دوم دسامبر 1881 با خود به گور برد. آن بانوي وفادار كه زماني فريفتة دفتر اشعار ماركس در وصف خويش شده بود، به خاطر همگامي با همسرش، همزندان شدن با فاحشگان و شركت در انواع بلواها وتظاهرات را به جان خريد. در واقع زندگي غمانگيز و سيماي رقتانگيز يني را بايد يكي از «نخستين نمادهاي تاريخ سوسياليسم» دانست.
جيني كرولاين اولين دختر ماركس در اول ماه مه 1844 چشم به جهان گشود و در 11 ژانوية 1883 به علت ابتلاء به بيماري سرطان مثانه درگذشت. جيني در 1872 با چارلز لانگيت كه سوسياليستي پرجوش و خروش بود ازدواج كرد. لورا دومين فرزند ماركس در 26 سپتامبر 1845 به دنيا آمد. او در 1868 با روزنامهنگار ماركسيست و انقلابي كوباييالاصل مقيم فرانسه به نام پل لافارگ (1911- 1842) عقد ازدواج بست. لافارگ مترجم آثار ماركس به زبان فرانسه بود. لورا و لافارگ در 26 نوامبر 1911 با هم دست به خودكشي زدند. پل لافارگ يادداشتي از خود برجاي گذاشت كه در آن آمده بود: «چون نميخواستم شاهد ضعف و فتور خود باشم و به خاطر پيري چشم بر لذت و خوشي بربندم و سربار ديگران شوم و همچنين سالها پيش به خودم قول داده بودم بيش از هفتاد سال عمر نكنم اينك به زندگي خودم پايان ميبخشم. زندهباد كمونيسم! زندهباد انترناسيوناليسم دوم!» لنين كه در مراسم خاكسپاري شركت داشت، بعداً به كروپسكايا گفته بود: «اگر كسي نتواند به حزب خدمت كند بايد مانند لافارگ دست از زندگي بشويد.» چارلز لوئيس هنري ادگار سومين فرزند و نخستين پسر كه ماركس موش (گنجشك كوچولو) خطابش ميكرد، در سوم فورية 1847 زاده شد و در شش ماه مه 1855 از بيماري ورم روده در هشتسالگي درگذشت. هنري ادوارد گاي چهارمين فرزند و دومين پسر ماركس در پنجم سپتامبر 1849 به دنيا آمد و عمر كوتاهش در 19 نوامبر 1850 به آخر رسيد. جوليا الئانور كه در 16 ژانوية 1855 زاده شد و در 31 مارس از دنيا رخت بربست سوسياليست فعالي بود. بهرغم علاقة زيادي كه جولیا به پدرش داشت، از اين رفتارش كه او و خواهرانش را مجبور به ماندن در خانه ميكند و از آنان ميخواهد كه مانند دختران افراد ثروتمند و اشرافي خود را با نواختن پيانو و نقاشي سرگرم كنند ناخشنود بود. الئانور نيز مانند ساير افراد خانوادة ماركس سرانجام دردناكي داشت. او در چهل و سهسالگي وقتي فهميد دوستپسرش ادوارد اولينگ در خفا با هنرپيشة جواني به نام فراي ازدواج كرده است با اسيد پروسيك خودكشي كرد. ماركس در شش ژوئية 1857 صاحب فرزند بينام ديگري هم شد كه پس از تولد چشم از دنيا بست.
ماركس به اين شعار خود كه «انسانها براي فكر كردن به غذا احتياج دارند» اعتقاد فراواني داشت، اما خود براي تهية پول لازم براي برآوردن چنين نيازي، از هر كسي كه ميشناخت پول قرض میکرد و يا يكي از زيورآلات همسرش را به گرو ميگذاشت و يا به ثمن بخس ميفروخت. ماركس در آن روزگار فلاكت و تنگدستي، مثل هميشه در عالم رويا به سر ميبرد و همه جا از اين سخن ميگفت كه فوران عظيم آتشفشان انقلابي تا اين حد قريبالوقوع نبوده است. سخن لاطائلي كه بعدها ورد زبان وارثانش از لنين تا برژنف و «رفقاي» ديگرشان در اقصینقاط شد. انگلس كه از قِبل همكاري با ماركس نام و نشاني يافته بود، هیچگاه از کمک به او سرباز نمیزد و به ياريش میشتافت. انگلس با فروش بنگاه تجاري خود و داشتن اموالي به ارزش چهار ميليون و هشتصد هزار دلار، مقرري منظمي در اختيار ماركس گذاشت كه به عمري مفتخواري عادت كرده بود. بهرغم آن كه انگلس تصور ميكرد با اين كار ممري ثابت براي تأمين معاش ماركس و خانوادهاش فراهم آورده است، اما مسايل و مشكلات ماركس تنها در اين قضيه خلاصه نميشد. ماركس خود به خاطر افراط در مصرف مشروبات الكلي كبد ناسالمي داشت و ضمناً مانند ژان پل مارا از نوعي بيماري پوستي رنج ميبرد. جوشهاي ريز و درشتي بدنش را فرا ميگرفت كه از نظر تعداد در جاهايي چون گونهها، احليل و نشيمنگاهش بيشتر بود.
ترهات انگلس دربارة ماركس
ماركس در پانزده ماه آخر عمرش كوشيد تا خود را از چنگال بيماري برونشيت بواسیر نجات دهد، اما مقهور آن شد و در 14 مارس 1883 رخت از جهان بربست. مراسم خاك سپاريش در سه روز بعد جلوهاي نداشت. حدود نُه نفر از افراد خانواده و دوستانش در گورستان هايگيت حضور يافتند. ويلهلم ليبكنشت (پدر) از بنيانگذاران حزب سوسيالدموكرات آلمان كه بعد در 1928 خانة محل تولد ماركس در ترير را خريداري و به موزه تبديل كرد و انگلس سخناني ايراد كردند. انگلس گفت: «يك ربع به ساعت سه بعدازظهر بزرگترين انديشمند زمان از تفكر بازماند. وقتي پس از تقريباً دو دقيقه كه تنهايش گذاشته بوديم به اتاق بازگشتيم، ديديم روي صندلي دستهدارش نشسته و به خوابي آرام فرو رفته است، به خوابي ابدي.» انگلس که گروندریسه را ندیده و نخوانده بود با رطب و يابس بافتن مدعی شد كه: «هدفش سرنگون كردن امپرياليسم بود و آزادسازي پرولتاريا...میليونها كارگر، از سيبريه گرفته تا كاليفرنيا، در سوكش نشسته اند...» ادعايي كه آيزايا برلين آن را ترهاتي بيش ندانست: «عامة مردم اعتنايي به فقدان ماركس نكردند...ماركس هرگز به قدر معاصرانش، چون استوارت ميل، كارلايل و به خصوص هرتسن مورد توجه قرار نگرفت.» لورا و الئانور دختران ماركس به همراه شوهرانشان چارلز لانگيت و پل لافارگ هم در مراسم حضور يافتند. پس از خواندن متن دو تلگراف از طرف احزاب كارگري فرانسه و اسپانيا مراسم خاكسپاري كارل ماركس به پايان رسيد.
بر روي سنگ قبر و ستون عمود بر آن آخرين جملة اقتباسي مانيفست حزب كمونيست «كارگران جهان متحد شويد» و يازدهمين بند از تزهاي لودويك فويرباخ: «فيلسوفان تا كنون جهان را به شيوههاي گوناگون تفسير كردهاند، اما نكتة اصلي تغيير آن است» نقر شده است. سنگ قبر و ستون آن و همچنين چهرة سنگي ماركس، ساختة لارنس بردشاو در سال 1954 به اهتمام حزب كمونيست بريتانيا جايگزين سنگ و ستون قبلي شد. كسي اعتنايي به يني فون وستفالن نكرد كه در كنار همسرش خفته بود
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید