1397/10/1 ۰۸:۳۹
برآنم آن مضمونی که سعدی به سادگیدرگلستان آورده، مولانا در بیت مورد نظر همان مفهوم را به صورتی دیگر بیان کرده است: شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟ر ناکـس به تربیت نشود ای حکیم کس…
برآنم آن مضمونی که سعدی به سادگیدرگلستان آورده، مولانا در بیت مورد نظر همان مفهوم را به صورتی دیگر بیان کرده است:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟ر ناکـس به تربیت نشود ای حکیم کس…
یا:
زمـین شـوره سنـبـل بر نیـارد
در او تخم و عمل ضایع مگردان
عین نوشتة استاد موحد را نقل میکنم: «منظور واژة استعفار است که در نسخة الف بهوضوح تمام به همین صورت [البته به صورت «یاسِتعفار] نوشته شده و کاتبان نسخههای دیگر آن را با واژة مشابه دیگر اشتباه گرفته و به استغفار تبدیل کردهاند. شگفت است که ویراستاران دقیق امروزی، از نیکلسون، گولپینارلی و دکتر عدنان و دیگران هم که مثنوی را از روی نسخة الف چاپ کردهاند، این کلمه را به استغفار تبدیل کرده و حتی متذکر نشدهاند که ضبط نسخة الف، استعفار است و نه استغفار. آری! استغفار لغت آسانیابتری است، اما معنی بیت چه میشود؟ محمدولی و استعلامی اصلا از این بیت گذشتهاند، چنان که گویی مشکلی وجود ندارد تا به ایضاحش بپردازند. انقروی این بیت را از مشکلترین ابیات مثنوی میداند و دو وجه برای توضیح آن پیشنهاد میکند. او میگوید: فاعل «ندهد» نفس است نه سنگ؛ نفس به قدری ظالم است که با استغفار سنگ نمیدهد؛ یعنی حتی به قدر یک چیز ناچیز که به مثابة سنگ باشد آرامش نمییابد. در این وجه، دُر صفتِ استغفار تلّقی میشود: نفسِ ظالم به استغفارِ چون دُر سنگ هم نمیدهد، ترتیب اثری برای استغفار قائل نمیشود. وجه دیگر در تفسیر انقروی آن است که دُر صفت برای استغفار گرفته نشود، بلکه استعاره باشد از انسان لطیف و شریف؛ و تقدیر کلام این باشد که نفس چنان لئیم و بدخوی است که به استغفار انسان شریفی که در رتبت و شرف چون دُر و گوهر است سنگ نمیدهد و با استغفار عوض نمیشود. میزان تکلّف در هر دو وجه از تفسیر انقروی نیک پیداست. به نظر ما ضبط نسخة الف درست است. استعفار به معنی خاکسابی است و بیت معنای روشنی دارد: سنگ را با خاکسابی گوهر نمیتوان کرد. خاکسابی روشی ابتدایی برای پاک کردن و صیقل دادن سنگ و فلزّ و امثال آن بود. تعفیر به معنی خاکْمالی است. بزرگان خوارج را «ذوی الجباه المعفّره» میخواندند، یعنی صاحبان پیشانی خاکخورده؛ در اصطلاح امروز ما «پینهبسته».
حالا ممکن است بگویید «عَفَرَ» را در لغت عرب به باب استفعال نبردهاند؛ تعفیر گفتهاند و استعفار نگفتهاند. اما از مولانا چه عجب که کلمهای را برخلاف قاعده به باب استفعال هم ببرد؟ مگر او نیست که کلماتی چون مُفِّر و مُکِرّ و مُقنِص را به جای فارّ و کارّ و قانص به کار برده؟ مگر او «نح» را به صورت فعل لازم نیاورده؟ مگر او حرف «هر» فارسی را که فقط بر سر اسم مفرد میآید، بر سر جمع نیاورده و «هر نجوم» یا «هر قصور» نگفته است؟ همة این موارد را که در نسخة هـ آمده، نیکلسون دلیل اصالت آن نسخه دانسته است و حق با اوست؛ همة این موارد در بازبینیهای بعدی مثنوی اصلاح شدهاند. پس صرف اینکه عَفَرَ را به باب استفعال نبردهاند سبب نمیشود که مولانا هم از این امر احتراز کند.»
در دفتر ششم، ذیل بیت۵۳۸:
نُـح عَلَّی قَبْل مَوتی و اغـتفر
لا تنح لی بَعْدَ موتَی و اصْطبر
نوشتهام: «اگرچه در نسخة قونیه (ص۵۱۱) سطر آخر کلمة «اِغتفر» با «غ» است، اما ظاهراً باید «واعتفر» با «ع» باشد که به معنی خاک بر سرریختن است. نیکلسون هم همین صورت را ترجیح داده و در متن آورده است.»
اعتفار و استعفار هم ریشهاند. اگر کلمة «عفر» در لغت عرب به باب استفعال نرفته است، خوب نرود، مولانا آن را به باب استفعال میبرد. مولانایی که کلمة فارسی «سرد» را به باب تفعیل برده و اسم مفعول ساخته:
آن دیو و پری ساخته است از پی تغلیط
تـا شـیـشه نـماید به نـظر آب مُـسَرّد
(کلیات شمس، ج۷، ب.۳۵۱۲۴)
حتی از کلمة «بس» (صفت به معنی کافی، فقط؛ اسم فعل: بسکن) در عربی فعل ساخته و گفته است:
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خَلِّ هـذا اللّعبَ بَسَّکْ لا تَعُدْ
(مثنوی، ۶رب۴۶۲)
به نظر او چه اشکالی دارد که «عَفَر» به باب «استفعال برود؟ اگر نرود، مولانا میبرد!
*«بَر» یا «پَر»؟
دفتر دوم، ب ۷۱۵:
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تو پیره خر
در مثنوی چاپ روزنه (ص۱۹۸) در پانوشت مربوط به این بیت نوشتهام: «کلمه «تو» در نسخه به «تر» شبیهتر است. به ص۱۱۲ نسخة قونیه نگاه کنید. در مثنوی دنبالة بیت فوق بیت زیرآمده است:
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کـان ملاحت انـدرو عـاریّـه بُـد
«تر» نشانة صفت تفضیلی است، خود صفت هم هست و معانی متعدد دارد، از جمله به معنی جوان، نوجوان، خوش، شیرین و دلنشین به کار رفته است. ظاهراً حافظ همین کلمة «تر» را به معنی با حالت و خوش ادا و شیرین حرکات در نظر گرفته و گفته است:
کی شعـر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد
(غزل ۱۶۱ محمد قزوینی)
اگر کلمه را «تر» بخوانیم و یکی از معانی مناسب را در جای آن کلمه قرار دهیم، این معنی حاصل نمیشود که: زیبایی در بشر عاریه است، آن را گاهی عطا میکنند و گاهی بیدلیل پس میگیرند، اگر بر فرشته قَهر کنند و جمال فرشته را بگیرند، در نظر عاشقش دیو جلوه میکند. این مضمون را مولانا در دفتر چهارم هم آورده است: «میان تو و پدرت ماجرایی پیش آید، پدر بر تو خشم گیرد، از آن به بعد پدر در نظرت سگ جلوه میکند. پدر سگ نیست، بر اثر جفای او، آن پدر مهربان در نظرت سگ دیده میشود:
بـا پـدر از تـو جـفـایـی مـیرود
آن پدر در چشم تو سگ میشود
آن پـدر سگ نیـست تـأثیر جـفاست
که چنان رحمت نظر را سگنماست
(۴ر ابیات۵۶ـ۳۲۲۵)
*دفتر ششم، ابیات۱۰۸۱ـ۱۰۸۰:
خـود سزای بـتپرسـتان این بود
جُلّش اطلس، اسب او چوبین بود
هـمچو گـور کـافران پـر دود و نار
وز بُرون بربسته صد نقش و نگار
نسخه قونیه، ص۵۲۴ بیت دوم چنین است:
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر [پشته ـ بسته] صدنقش و نگار
ظاهراً به قرینة «گور»، «بسته» در مصراع دوم باید «پُشته» مجازاً به معنی گور باشد؛ چنانکه مولوی گوید:
اگر بر گور بر من آیی زیارت تو را خرپشتهام رقصان نماید
(کلیات شمس، غزلر۷۱۰۴ بر۶۸۳)
*شصّد به جای ششصد
در دفتر چهارم، ب ۷۸۸:
وانکه سنگ انداخت داوودی به دست
گـشت شصـّد پـاره و لشکر شکـست
(ص۳۱۶ نسخة قونیه)
و دفتر ششم، ب ۱۹۴۹:
یک فرح آن کز پس شصّد حجاب
گـوش او بـشنید از حضرت جواب
(ص۹۲۶ نسخةقونیه)
کلمة «شصّد» به این املا نقل شده: در تصحیح استاد اشارهای بدان نشده است.
دربارة دُرّه
استاد در صفحة ۶۲ مقدّمه در مورد کلمة «دُرّه» نوشتهاند: «دِرّه بهصورت دُرّهبیت ۳۷۴۳ دفتر چهارم کتابت شده، عدنان صورت درست آن را آورده، بیآنکه متذکّر غلط بودن نسخه بشود.» این کلمه در مثنوی هم «دِرّه» ضبط شده، هم «دُرّه».
دفتر چهارم، ب ۳۷۴۲:
آتش از قهر خدا خود ذرّهیی است
بـهر تهـدیـد لئیـمان دُرّهیی است
دفتر ششم، ب ۱۵۰۹:
یا به زخم دِرّه او را ده جزا
آنچنانـکه رای تو بیند سزا
دُرّه: به ضمّ اوّل و تشدید ثانی پوستی چند باشد باریک که به هم دوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. و به کسر اوّل در عربی آلت ضرب و زدن را گویند.(برهان قاطع)
مرحوم مدرّس خیابانی در قاموسالمعارف مینویسد: «دُرّه (چو جُثّه) قمچی، تازیانه و آلت زدنِ دهل و نقاره و…
در فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی، مرحوم گوهرین، دِرّه و دُرّه هر دو را آورده است.(ج۴، ص۴۵۹)
در استینگاس durra را به معنی شلّاق برای تنبیه نقل کرده است.
آنندراج هم دُرّه به ضم اول را پوست چند که به هم دوزند، معنی کرده است.
در املای کلمة درّه هم به ضمّ و هم به کسر از املای نسخة ۶۷۷ تبعیّت شده است.
*
چاپ عکسی و حروفی نسخة قونیه«الف»
در مورد چاپ عکسی و حروفی نسخه ۶۷۷(الف) استاد در پانوشت صفحة۶۱ مقدمه مینویسند: «از این نسخه که ما با رمز «الف» یاد میکنیم ، نیکلسون با رمز G یاد کرده است. دو چاپ عکسی آن یکی در ترکیّه و دیگری در ایران انتشار یافته است. چاپ حروفی آن نیز به اهتمام دو محقّق دانشمند دکتر عدنان قرااسماعیل اوغلو در ترکیّه و دکتر عبدالکریم سروش در ایران منتشر شده است…»
از من حضوری و تلفنی درباره چاپ نسخة قونیه مکرّر پرسیدهاند، من ناگزیرم اینجا پاسخ دهم:
چاپ حروفی نسخة ۶۷۷ اولین بار در ایران در سال ۱۳۷۱، یک سال پس از چاپ عکسی آن در مرکز نشر دانشگاهی، در نثر و شرح مثنوی شریف در چاپخانة وزارت ارشاد به چاپ رسید. اکنون چاپ هفتم آن در دسترس است. متن همین نسخه از سال ۱۳۷۸ در انتشارات روزنه چاپ میشود، چاپ ششم آن به همراه کشف الآیات و کشف المصاریع در قطع رحلی و پالتویی عرضه میشود.
چاپ آقای دکتر عبدالکریم سروش در ۱۳۷۵ و چاپ پروفسور عدنان قرا اسماعیل اوغلو در ترکیه به سال ۱۳۸۴= ۲۰۰۵ عرضه شده است. در مقالة استاد موحّد به این چاپهای مقدم اشارهای نشده است.
واقف نسخة ۶۷۷
استاد مینویسند: «واقف که معلوم میشود کتابت و ترصیع نسخه به دستور و هزینة او انجام یافته، شخصی است به نام امیرجمالالدّین مبارک که در اصل غلام آزادکردة فخرالدین علیبن حسین معروف به صاحبعطا بوده که در وقفنامه به عنوان سیّدالخدّام ملکالامراء والحجّاب مقرّبالحضرة صفیّالمملکة و سفیرالدّوله از او نام برده میشود.»
«گولپینارلی میگوید جمالالدین مبارک «گویا از جان و دل شیفته و وابستة مولانا و سلطان ولد بود»، امّا نه در فیه مافیه و نه در مکتوبات مولانا اسمی از او نیست. سپهسالار و افلاکی هم از او نام نمیبرند…»(مقدّمه، ص۶۰)
جمالالدین مبارک صریحاً خود را عتیق صاحب فخرالدّین علیبن حسین میداند. واقعاً هم نام او در آثار مربوط به مولانا نیامده است. آیا به استناد وقفنامة بسیار معتبر نمیتوان گفت که نسخه را امیرجمالالدین مبارک وقف کرده است؟ استاد موحّد در صفحات ۵۶ـ۵۵ مقدّمه دربارة کاتب، مذهّب و واقف و پرداختکنندة هزینهها حرف را تمام کردهاند.
شعر و شاعری مولانا
استاد موحّد مینویسند: «انقروی در ذیل بیت ۳۵۸۴ دفتر ششم آورده است: چنان که حضرت سلطان و پیر ما و دستگیر ما در دنیا و آخرت متّعناالله بجواهر کلامه الشّریف و اغنی قلوبنا بدُرر مقاله اللّطیف، دو سال قبل از وفات این قدر جوهرهای حکمت و زرهای علم و معرفت از خزینة دلشان بیرون آورده، برای مستحقّان و برای طالبانی که پس از او خواهند آمد، شش قطعه مثنوی شریف وضع و دفن کردهاند و در تاریخ ششصد و هفتاد همة مثنوی شریف تمام شده است و در تاریخ ششصد و هفتاد و دو آن صاحب سعادت از دنیا به آخرت نقل مکان فرمودهاند».
اینک با توجّه به مراتب بالا میتوان یقین کرد که مولانا مدتی پیش از وفات دست از شعر و شاعری شسته و قصّة شاهزادگان را در دفتر ششم ناتمام گذاشته است؛ امّا در مورد اینکه طول آن مدت چقدر بوده است، نمیتوان به طور قطع اظهار نظر کرد. انقروی آن مدت را دو سال میداند، اما براساس روایت احمد صحیح دده که ختم دفتر ششم را ۶۶۷ گفته است، مدت خاموشی مولانا پیش از وفات، به پنجسال بالغ میشود.
احمد افلاکی، مؤلّف مناقبالعارفین و در گذشتة ۷۶۱ق، یعنی ۸۹ سال بعد از وفات مولانا، منقبة زیر را نقل کرده است:
همچنان فقیر ربّانی، فخرالعباد، مولانا اختیار الدّین امام ـ رحمهالله ـ از حضرت چلبی ـ حسامالدّین ـ روایت کرد که او گفت روز آخرین خداوندگار بر سربالین مبارکش نشسته بودم و حضرت خداوندگارم و شیخم برمن تکیهکرده بود؛ از ناگاه مردی خوب روی پیدا شد و تَرَوْحُنِ او تجسّد کرده در غایت خوبی صورتی بست، چنانکه من از غایت لطافت حسن او بیهوش شدم؛ همانا که مولانا برخاست و به وی استقبال کرده فرمود که جامهخواب را برگیرند و آن جوان قدری توقّف نموده من پیش آن جوان رفتم که حال چون است؟ چه کسی؟ و چه میخواهی؟ گفت: ملکالعزم و الجزم عزرائیلام، به امرِ جلیل آمدم تا حضرتِ مولانا چه فرماید. زهی دیدة بینا که آنچنان صورت را تواند دیدن. مصراع(مجتث):
چنین بُوَد نظرِ پاکِ کبریا دیده
فرمود که از آن هیبت مدهوش گشته، همان شنیدم که فرمود:
شعر(سریع)
پیشتر آ پیشتر ای جـانِ من
پیکِ درِ حضرتِ سلطانِ من
«…اِفْعَلْ مَا تُؤمَرُ سَتَجِدُنِی إن شَاءَ اللّه مِنَ الصّابِرِینَ»(صافات، ۱۰۲)؛ گفت:
طشتی پرآب کنید و بیاورید، هر دو پای مبارک را در آنجا کرده دم به دم از آن آب بر سینه مینهاد و بر پیشانی مبارک میمالید و میگفت:
شعر(رمل)
دوست یک جامِ پر از زهر چو آورد به پیش
زهـر چون از کفِ او بـود به شادی خوردیم
بـه درون بر فلـکـیم و بـه بـدن زیرِ زمـین
به صفت زنده شدیم ار چه به صورت مُردیم
جـان چـو آیینة صافیـست برو تن گَردیست
حسـن در مـا ننـمایـد چـو بـه زیرِ گَـردیـم
این دو خانهست و دو منزل به یقین ملکِ ویست
خـدمتِ او کـن و شا بـاش که خـدمت کـردیم
و باز از آن آب بر پیشانی و سینه میمالید و میگفت: شعر(مضارع)
گر مؤمنی و شیرین هم مؤمنست مرگت
ور کافـری و تـلخی هم کافرست مردن
همچنین در این حالت بودیم که گویندگان در آمدند و این رباعی را آغاز کردند:
شعر (هزج):
دل بـر تـو گـمان بـد بَرَد دور از تو
و آن نیز ز ضعف خود برد دور از تو
تـلخی به دهـان هـر دلـی صفـرائـی
خـود بر تو شکر حسد برد دور از تو
و تمامت اصحاب نعرهزنان میگریستند و فریادها میکردند، فرمود: آری، چنان است که یاران میگویند، اما چون خانه را خراب میکنند چه سود!
شعر(مجتث):
دلِ خرابِ مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتـاب، نظر خوش کند به ویرانه
یارانِ ما این جانب میکشند و حضرتِ مولانا شمسالدّین آن سُوم میخواند«…. اَجِیبُوا داعِیَ الله و آمِنُوا بِهِ…»(احقافر۳۱) به ناچار رفتنی است.
شعر(سریع):
هست شد این جمله وجود از عدم
بـاز بـه زنـدانِ عـدم شـد اسـیـر
حـکـمِ الـهـیـسـت ابـد همـچـنان
فــالـحُـکْـمُ لِلّهِ الـعَـلِیّ الـکَـبِـیـر
و گویند: حضرتِ سلطان ولد از خدمتِ بیحدّ و رقّتِ بسیار و بیخوابی بغایت ضعیف شده بود؛ دائم نعرهها میزد و جامهها را پاره میکرد و نوحهها مینمود و اصلاً نمیغنود. همان شب حضرتِ مولانا فرمود که بهاءالدّین! من خوشم، برو سری بنه و قدری بیاسا؛ چون حضرتِ ولد سرنهاد و روانه شد، این غزل را فرمود و حضرت چلبی حسامالدّین مینوشت و اشکهای خونین میریخت.
شعر(مضارع):
رو سـر بنه به بالـین تنـها مـرا رها کن
تـرکِ مـن خرابِ شبگـردِ مبـتلا کن
مـائیم و مـوج سودا، شب تا به روز تنها
خـواهی بیا ببـخشا، خـواهی برو جفا کن
بـر شاهِ خـوبرویان واجب وفـا نبـاشد
ای زردروی عاشـق، تو صبر کن، وفا کن
خیـرهکُشیست مـا را، دارد دلی چو خارا
بـکْشد، کسش نگـوید: تدبیرِ خونبها کن
دردیـست غیرِ مـردن آن را دوا نبـاشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزمِ سوی ما کن
الی آخره و غزلِ آخرین که فرمودند این است.
مثنوی ناتمام نیست
استاد مینویسند: «آیا مولانا تا آخرین روزهای زندگی به سرودن اشعار ادامه میداده است؟ باور عمومی این سؤال را پاسخی مثبت میدهد، امّا نظر تحقیق خلاف آن را ثابت مینماید. اسناد و قراین قویّه موجود است که نشان میدهد مولانا مدّت زمانی پیش از وفات دست از ادامة مثنوی بازداشته بود:(ص ۸۹ مقدّمه)
الف. یک سند در این باب، مثنویِ مشتمل بر ۴۵ بیت از سلطان ولد است که اختصاصاً درباره ناقص ماندن مثنوی و امتناع مولانا از تکمیل آن است. هیچ دلیلی برای تردید در اصالت این سند موجود نیست و نمیتوان تصوّر کرد که کس دیگری آن را ساخته و به سلطان ولد نسبت داده باشد. متن این مثنوی هم در خاتمه نسخة «م» (مورخ ۶۹۵) و هم در خاتمه نسخة «قا»(که تاریخ تحریر آن مورد مناقشه میباشد) آمده است که در آنجا گوید:
مـدّتی زیـن مـثـنـوی چـون والدم
شد خمش گفتش ولد کای زنده دم
از چـه رو دیـگر نمیگـویـی سـخن
بـهـرچـه بـسـتـی در عـلـم لـدن؟
گفت: نطقم چون شتر زین پس بخفت
نیـستش با هیچ کـس تا حشر گفـت
وقـت رحـلت آمـد و جَـسـتن زجو
کـــلّ شــیٍء هــالـک الّـا وجـهـه
بـاقـی ایـن گـفـتـه آیـد بـیزبـان
در دل آن کس که دارد زنده جان
(مقدمه، صص ۹۰ ـ ۸۹)
این سند در ۵۴ بیت و معروف به تتّمة سلطان ولد است. من ۵۳ بیت آن را از چند نسخه یافتهام. این تتّمة در دیوان سلطان ولد که به کوشش فریدون نافذاوزلوق درسال ۱۹۴۱ به چاپ رسیده، نیامده است. در ابتدانامه(ولدنامه)، رباب نامه و انتهانامه هم به این ابیات برنمیخوریم.
این ۵۴ بیت را در نثر و شرح مثنوی شریف، ج۶، صفحات ۳۰۰۹ ـ ۳۰۰۶ آوردهام.
مرحوم فروزانفر نوشته است: «چون مسلّم نیست که آن اشعار (اشعاری که در خاتمة بعضی مثنویها به سلطانولد نسبت میدهند) از سلطانولد باشد، حکم قطعی نتوان کرد.»(زندگی مولانا، صص ۱۵۸ـ۱۵۷)
استاد سندی دیگر از فیه ما فیه نقل کردهاند: «ب. سند دیگر سخنی از خود مولاناست در آغاز فصل پنجاه و سوم از فیه مافیه به این عبارت: فرمود اوّل که شعر میگفتیم داعیهای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقتها اثرها داشت؛ در این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است، هم اثرها دارد…»(مقدّمه، صص ۹۱ ـ ۹۰)
در مورد سند اوّل میتوان گفت که مولانا خود به پرسش سلطان ولد چنین پاسخ گفته است:
گفت نطقم چون شترزین پس بخفت
نیستش بـا هیچکس تـا حشر گفت…
و نزدیک شدن رحلت خود را هم بر زبان آورده است:
وقت رحلت آمد و جَستن زجو
کـلّ شـیءٍٍ هـالـک الا وجـهـه
و با این بیان کنایی پایان عمر را که نزدیک به پایان مثنوی است، بر زبان آورده است.
در دل آن کس که دارد زنده جان…
گـفتوگـو آخـر رسیـد و عمـرهم
مـژده کامـد وقت کـز غـم وارهـم
«مثنوی در حقیقت ناتمام نیست و مخاطب مثنوی باآنکه آخرین قصّه کتاب را ناتمام مییابد، از پیش چیزی از فرجام قضّیه و اشارتی از سرّ آن دریافته است و از آن بکلّی بیگانه نیست.»(سرّ نی، ج۱، ص ۱۷)
«پایان مثنوی… ظاهراً چند هفته یا چند ماه قبل از سکوت ابدی مولانا (۶۷۲) و آغازش به احتمال قوی چهار سالی قبل از شروع دفتر دوم(۶۶۲) مثنوی بوده است، به وجود میآید. در طی این مدّت چهارده سالی که از حدود سنة ۶۵۸ تا ۶۷۲ مثنوی با سالهای آخر عمر مولانا شریک میشود، «املاء» مولانا رفته رفته میبالد و رشد مییابد…»(همان، ص۲۲)
امّا در سند دوم، استاد بخشی از فیهمافیه را نقل نفرمودهاند. در دنباله «هم اثرها دارد» مولانا ادامه میدهد: «سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت میفرماید و از او اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا میشود، در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است، «رَبّ المَشْرِقِ وَ المَغْرِبِ»(شعرار۲۸)؛یعنی یُربّی الدّواعی الشّارقه و الغاربه(یعنی پرورندة طلوعکنندگان و غروبکنندگان اوست).
مثنوی به دلیل سکوت مولانا دربارة قصّة پسر سوم ناقص نمانده است. مولانا در بیت پنجم و بعد از آن در تکملهای که سلطان ولد سروده است، پاسخ پسر خود را داده است. پاسخ این پرسش غیرمستقیم در مقالات شمس است. این قضیّه دو بار در مقالات آمده است. شمس خود بار دوم که خلاصهترِ ماجرا را نقل میکند، میگوید: «حکایت معروف است.»
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید