1395/12/11 ۰۸:۴۱
آخر هم معلوم نشد که تار را از دوستش گرفته یا خودش خریده بود. هرچه بود که او شبهای زیادی برای خودش دور از چشم پدر تار میزد و شعرهای حافظ و مولانا را هم زیر لب زمزمه میکرد.
آخر هم معلوم نشد که تار را از دوستش گرفته یا خودش خریده بود. هرچه بود که او شبهای زیادی برای خودش دور از چشم پدر تار میزد و شعرهای حافظ و مولانا را هم زیر لب زمزمه میکرد. روزی یکی از ساختههای نیمهکاره خودش را با ذوق و شوق فراوانی برد پیش استاد و شروع کرد به نواختن و خواندن. کارش که تمام شد استاد خندهای بر لب زد و گفت: «آفرین پسرجان ندیده بودم که کسی دور از چشم کار کند و به این خوبی از آب دربیاد!» مهدی چندباری برای مجالس کوچک دعوت شد و رفت اما پدرش خبر نداشت. اگر هم بعضی وقتها میفهمید به روی خودش نمیآورد یا فقط اخم کوچکی میکرد. اما کار پسر دیگر داشت از یکی دو مجلس فراتر میرفت که پدرش او را نهیب زد و خواست که دیگر ادامه ندهد.
ظهرِ یک روز جمعه که آفتابِ داغ در گرمایِ تابستان بیداد میکرد، پدر، مهدی را صدا زد و شروع کرد شمرده شمرده و آرامآرام حرف زدن. مهدی هم میدانست که پدر میخواهد چه بگوید. سرش را پایین انداخت و گوشهایش را تیز کرد سمتِ دهانِ پدر. پدر هم جوری صحبت میکرد که یک وقت توی ذوق پسرش نخورد. شروع کرد به نصیحت کردن. برایش دلایل میآورد و به آرامی میگفت: «پدر جان تو جوانی و غافلی، نمیدانی، نمیفهمی، عاقبت کار را نمیبینی. من خیرخواه و پدر دلسوز تو هستم هر کس به دنبال این هنر برود عاقبت خوشی ندارد.» بعد پدر لحنش را تند کرد: «همون استادها رو ببین، ببین که چه زندگی پریشان و آشفته و روزگار بیسر و سامانی دارن!» او بیوقفه حرف میزد و مهدی هم سکوت کامل اختیار کرده بود و هیچ نمیگفت. «من تو هستم و حق دارم به تو امر و نهی کنم، اصلا از راه دلسوزی هم راضی نیستم که تو دنبال موسیقی بروی و عمر خودت را در این راه تلف کنی. من خودم از موسیقی لذت میبرم و هوش از سرم میرود وقتی یک پنجه تار شیرین یا کمانچه پرسوز و شور میشنوم، ولی از لحاظ مصلحت زندگی راضی نیستم که تو گرفتار این هنر نکبت بشوی.»
چند روزی از آن ماجرا گذشت. مهدی تمام این مدت را با ترس و لرز به دیدار استاد میرفت تا اینکه در بعد از ظهری، پدرش او را صدا زد و با هم به تماشای معرکه یک دورهگرد رفتند. مرد سیاه سوخته و بلندبالایی بود که عبای نازکی که پاره و پوره هم بود بر دوش انداخته بود و در آن کوچه به خواهش پدر بر چهار پایه کوچکی نشسته بود. نزدیک او یک استکان بزرگ چای لبسوز قهوهخانهای، پاکتی جیگاره و چوب سیگاری دود زده و کهنه دیده میشد. مردِ دورهگرد تار دسته صدفی کوچکاش را از زیر عبا در آورد و برای مهدی نواخت. این مرد خودسوخته پریشان و ژولیده فارابی نام داشت. نوازنده دورهگرد و سادهای بود که گهگاه، هرجا دعوتش میکردند و در ازای مزد کمی که به او میپرداختند، تار مینواخت. آن بساط که جمع شد، پدر شب در خانه شرح احوال آن را برای مهدی تعریف کرد. مهدی مدتها فکرش مشغول آن مردِ سیاهسوخته و تارنوازِ دورهگرد شده بود تا اینکه تصمیم گرفت ساز را بگذارد زمین. دیگر فقط صدای تار را شنید و خود هیچوقت در دستانش ساز نگرفت. مهدی رفت به سراغ شعر و ادبیات و سالها بعد دیگر همه شاگردِ خلفِ نیما را میشناختند. آن پسرکِ تارنوازِ بازیگوش، دیگر به م.امید معروف بود.
١٠ اسفند (١٣٠٧)، سالروز تولد مهدی اخوان ثالث، شاعر
منبع: روزنامه شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید