کارل مارکس فقط شبیه کارل مارکس است / ریچارد پیت - ترجمه علی خالندی

1395/4/5 ۱۱:۳۰

کارل مارکس فقط شبیه کارل مارکس است / ریچارد پیت - ترجمه علی خالندی

کارل مارکس چه در عرصه‎ی سیاسی و چه در عرصه‎ی اقتصادی، فیلسوفی انقلابی بود، او به همراه فردریش انگلس، نظریه‎ی ماتریالیستی تکامل جوامع را پرداخت، نظریه‎ی مذکور چنان قدرتمند بود که نه تنها نظریه‎ی اجتماعی را از خود متأثر ساخت بلکه تأثیر فراوانی بر واقعیت‎های ژئوپلیتیکی (که این نظریه در صدد فهم هرچه بهتر آن‌ها بود) گذاشت.

 

کارل مارکس چه در عرصهی سیاسی و چه در عرصهی اقتصادی، فیلسوفی انقلابی بود، او به همراه فردریش انگلس، نظریهی ماتریالیستی تکامل جوامع را پرداخت، نظریهی مذکور چنان قدرتمند بود که نه تنها نظریهی اجتماعی را از خود متأثر ساخت بلکه تأثیر فراوانی بر واقعیتهای ژئوپلیتیکی (که این نظریه در صدد فهم هرچه بهتر آن‌ها بود) گذاشت. مارکس در ایالت تریر[۱] آلمان به دنیا آمد و در چندین دانشگاه آلمانی به تحصیل فلسفه پرداخت، او مدت کوتاهی و در خلال سالهای ۱۸۴۲ تا ۱۸۴۳ سردبیری روزنامهی راینیشه زایتونگ[۲] در شهر کلن را بر عهده داشت، این روزنامه مطالب بسیار زیادی در نقد سیاستهای حکومتی منتشر میکرد و به همین خاطر نیز مارکس را پس از مدتی مجبور به کنارهگیری از سمتش و همچنین خروج از آلمان کردند؛ مارکس نخست به پاریس رفت و پس از آن نیز به بروکسل نقل مکان کرد.

 نخستین اثری که حاوی دیدگاه جامع مارکس در مورد فلسفه است و در این اثر او سعی بر این داشته است که نظریهای فلسفی بپردازد، کتاب ایدئولوژی آلمانی[۳] است که او در مدت اقامتش در شهر بروکسل آن را نوشت. مارکس و انگلس با دعوت از گروههای انقلابی سراسر اروپا، اتحادیهی کمونیستها[۴] را بنیاد گذاشتند، آن‌ها خط‌مشی اتحادیهی کمونیستها را در قالب بیانیهای ذیل عنوان مانیفست حزب کمونیست[۵] در سال ۱۸۴۷ منتشر کردند. مارکس را به دلیل انجام فعالیتهایی ازاین‌دست، دستگیر و از بروکسل اخراج کردند و او در سال ۱۸۴۹ به لندن رفت. اتحادیهی بینالمللی کارگران[۶] [اینترناسیونال اول] در سال ۱۸۶۴ پایهگذاری شد و مارکس در طول اقامتش در لندن یکی از مهمترین و فعالترین اعضای آن بود. آثار متعددی که مارکس در طول اقامتش در لندن نگاشت، هستهی مرکزی دیدگاههای او در مورد اقتصاد را به هم میآورند، این آثار عبارتند از: مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی، [۷] منتشره به سال ۱۸۵۹؛ دستمزد، قیمت و سود، [۸] منتشره به سال ۱۸۶۵؛ جلد اول کتاب سرمایه،[۹] منتشره به سال ۱۸۶۷ (این کتاب در سال ۱۸۶۷ به زبان انگلیسی نیز ترجمه شد). جلدهای دوم و سوم کتاب سرمایه پس از مرگ مارکس و توسط انگلس به ترتیب در سالهای ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴ منتشر شدند، جلد دوم این کتاب در سال ۱۹۰۷ و جلد سوم نیز در سال ۱۹۰۹ به زبان انگلیسی ترجمه شدند. کتاب سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی، یکی از مهمترین آثار کارل مارکس در رابطه با توسعهی مبتنی بر مدل سرمایهداری است.

مارکس و انگلس به دستهی متفکران مدرنیست روشنگر تعلق داشتند، این دسته از متفکران به جریان پیشرفت اجتماعی و همچنین کمالپذیری نوع بشر اعتقاد دارند، آن‌ها بر این باورند که تمام علوم انسانی، قابلیت تغییرپذیری دارند و همچنین معتقدند که پیشرفتهای فناوری، الزامات مادی لازم جهت تحول اجتماعی را فراهم خواهد آورد؛ به‌واسطهی چنین دیدگاههایی است که متفکران مذکور را میتوان در دستهبندی متفکران خوش‌بین جای داد. با اینکه مارکس و انگلس یکی از مدافعان ارزشهای مدرنیسم به شمار میروند، اما درعین‌حال از منتقدان اصلی نمودهای ویژهای که این جریان به خود گرفته است، بودهاند و نظام سرمایهداری یکی از این نمودها است. آن‌ها به توسعهی سرمایهداری، همچون یکی از مراحل فرایند رهایی انسان[۱۰] مینگرند، اما درعین‌حال بر این باورند که همین فرایند، موجبات ازخودبیگانگی انسان را فراهم آورده است. به باور آن‌ها همچنان‌که توسعهی سرمایهداری را میبایست همچون فرایند خود-سازی[۱۱] انسان در نظر گرفت، باید در نظر داشت که فرایند مذکور را عدهی قلیلی از انسانهای قدرتمند [صاحبان ابزار تولید] راهبری میکنند. آن‌ها به اینکه سرمایهداری موجد پیشرفت حیات مادی بوده است باور داشتند، اما همچنین معتقد بودند که انگیزههای محرک توسعهی سرمایهداری، برآمده از رانههای نامعقول اجتماعی و زیستمحیطی ازقبیل حس رقابت است.

 تحلیلهایی که مارکس ارائه داده است را نمیبایست در دستهی تحلیلهای مدرسی که حقیقت را صرفاً برای حقیقت بودنش میخواستند جای داد. از سوی دیگر مارکس، به‌واسطهی نظریهپردازی، در جست‌وجوی شهرت و ثروت نبود، بلکه نظریات او راهنمای عمل رادیکال سیاسی که موجد تغییر بنیادی جامعه خواهد بود، هستند. مارکس و انگلس توسعه را تحقق نیازهای طبقهی کارگر میدانستند و ایمان داشتند که توسعه را میبایست به‌صورت سوسیالیستی و دموکراتیک راهبری کرد. مارکس و انگلس در تلاش برای رهایی مدرنیسم بودند و آن‌ها را نمیتوان ستایندگان بی‌قیدوشرط مدرنیسم دانست.

مارکس و انگلس را میتوان در سالهای آغازین فعالیتهایشان پیروان فیلسوف آلمانی، گئورگ ویلهم فردریش هگل[۱۲] دانست. هگل به ایدهی استعلایی، ایدهی مطلق و یا یک روح جهان باور داشت که در پس آگاهی انسان قرار دارد و نیروی محرک و راهنمای توسعهی جریان تاریخ است. برخلاف مذهب که در آن روح از همان ابتدا با قطعیت و تمامیت همراه است، در فلسفهی ایدئالیستی هگل دارای نوعی عدم قطعیت و تعینناپذیری است که همین شاخصهها نیز موجد تنازع و بحران در تمام نمودهای عینی شدهاند. در دیالکتیک هگل، عنصر منفی (آنتیتز) نیروی محرکهی فرایند تاریخ است. در فلسفهی هگل، نفی[۱۳] همواره نفی دیگری را در پی خواهد داشت و نفی از یک طرف موجب ارتقای وضعیت پیشین میشود و از طرف دیگر توسط وضعیت جدید، مجدداً نفی خواهد شد. تضاد آشتیناپذیر میان وجوه متنازع (تز و آنتیتز) چنان تشدید میشود که نتیجهی آن، این خواهد بود که این دو وجه دیگر قادر نخواهند بود که به‌صورت همهنگام وجود داشته باشند و به همین خاطر نیز در یک کیفیت بالاتر (سنتز) که درعین‌حال نسبت به هر دو وجه پیشین متمایز است مستحیل خواهند شد.

 بنابراین دیالکتیک، روح جهان همواره از یک ایده به ایدهای دیگر ارتقا خواهد یافت که درعین‌حال هریک از این ایدهها نمایندهی یک وضعیت عینی متمایز خواهند بود. هگل به‌واسطهی دیالکتیک به تبیین جریان توسعه میپردازد و نشان میدهد که این جریان در عین پیچیده بودن، مسیری متعین و منطقی را میپیماید. (Cornu,۱۹۵۷; Hegel,۱۹۶۷)

مارکس، روش دیالکتیکی هگل را اتخاذ کرد، اما با ایدئالیسم غایتانگارانهی این دیالکتیک مخالفت ورزید. مارکس در تقابل با ایدئالیسم، دیدگاهی مبتنی بر ماتریالیسم دیالکتیک اتخاذ کرد. مارکس و انگلس، گسستشان از ایدئالیسم هگل را چنین شرح میدهند:

برخلاف جریان فلسفهی آلمانی [هگل][۱۴] که مبتنی بر هبوط از بهشت بر روی زمین است، ما از زمین به بهشت صعود کردهایم. در واقع میتوان گفت که ما انسان واقعی و زنده را از مفاهیمی همچون ایده، ادراک و یا آگاهی استنتاج نکردهایم، ما بررسیهای خود را با انسان واقعی، زنده و فعال شروع کردهایم و بر اساس فرایند حیات و معیشت انسانی شرح دادهایم که ایدئولوژی بازنمودی از فرایند حیات مذکور است... این آگاهی نیست که زندگی را متعین میکند، بلکه آگاهی، متعین از زندگی است. (Marx and Engles,۱۹۸۱: ۴۷)

مارکس و انگلس تا آنجایی با هگل موافقند که او نیروی محرکهی توسعهی تاریخ را تنازع و تضاد دانسته است؛ اما مارکس تحلیل خود از نزاع را نه از آگاهی استعلایی[۱۵] که با وضعیتهای متعین اقتصادی آغاز میکند. مارکس و انگلس پس از نوشتن ایدئولوژی آلمانی است که به این باور رسیدهاند که نزاعهای برآمده از روابط اجتماعی، رانهی محرک تاریخ است (‎‎‎‎‎Marx and Engles,۱۹۷۰). مارکس در آثار اولیهاش دلالتهای مفهوم روابط اجتماعی را بسیار وسیع در نظر میگرفت و از آن هرگونه مراودهی میان انسانها را که شامل روابط بازرگانی و تجاری و همچنین روابط طبقاتی است، مراد میکرد. نظریهای که مارکس بعدها در رابطه با رشد نیروهای مادی تولید[۱۶] (متشکل از نیروی کار انسانی و ابزار تولید) پرداخت، نسبت به آرای اولیهی او دربارهی روابط اجتماعی بسیار پیشرفتهتر است. ما در آرای اولیهی مارکس در رابطه با مفهوم توسعهی اجتماعی، شاهد نوعی جبرگرایی مبتنی بر فناوری[۱۷] هستیم؛ او در سال ۱۹۶۹ چنین نوشته است:

انسانها در خلال تولید اجتماعی خود وارد روابط معینی با یکدیگر میشوند که این روابط گزیرناپذیر و از ارادهی انسانها مستقل هستند. رابطههای مذکور، برآمده از مرحلهی معینی از توسعهی نیروهای مادی میباشند؛ مجموعهی این روابط تولید، ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل میدهد، این ساختار اقتصادی، زیرساختی است که بر اساس آن روساختهای حقوقی و سیاسی بر پا میشوند. هر زیرساختی متضمن اشکال معینی از آگاهی اجتماعی است. شیوهی تولید، عموماً تعیین‌کنندهی فرایندهای اجتماعی، سیاسی و فکری انسان است. این آگاهی نیست که وجود انسان را تعین میبخشد بلکه وجود اجتماعی انسانها متعین‌کنندهی آگاهی آن‌ها خواهد بود. در مرحلهی معینی از رشد تولید، نیروهای مادی جامعه با روابط تولیدی موجود یا آنچه تنها یک بیان حقوقی از همان روابط است، دچار تنش و تنازع میشوند و این یعنی اینکه با روابط تولیدی که تا کنون در درون آن کار میکردهاند، ناسازگار میشوند؛ به‌این‌ترتیب، روابط تولیدی که تا کنون موجبات توسعهی نیروهای مادی تولید را فراهم کرده بودند، مبدل به موانعی فراروی این نیروها خواهند شد، به تبع این پدیده، هنگامهی انقلابات اجتماعی فرا میرسد. با دگرگونی زیرساخت اقتصادی، کلیهی روبنای عظیم [جامعه] نیز کم‌وبیش دگرگون خواهد شد... در یک جمع‌بندی کلی میتوان گفت که تمامی شیوههای تولید آسیایی، باستان، فئودال و بورژوازی مدرن در زمان خود صورت‌بندیهای مترقی اقتصادی بودهاند. (Marx and Engles,۱۹۶۹b: ۵۰۳-۴)

در فرازی که ذکر شد، توسعهی نیروهای تولیدی همچون محرک دگرگونی کل «شیوهی تولید حیات اجتماعی» معرفی شده است. ما در این فراز شاهد هستیم که مارکس کماکان از ایدئالیسم هگلی تأثیر پذیرفته است (تنها کافی است که جای خود-پیشبرد نیروهای تولید را با عقلانیت روح جهان هگل تعویض کنیم). مارکس در هنگام نوشتن کاپیتال به این نتیجه رسیده بود که نیروهای تولید، منقاد روابط تولید هستند؛ مارکس در اینجا از دریچهی روابط طبقاتی به فرایند کار نگریسته است و از ایدئالیسم هگلی فاصله پیدا کرده است.

در نظر کارل مارکس، مدیریت نیروهای تولیدی در یک جامعه، اساسیترین نمود روابط اجتماعی است. در یک جامعهی طبقاتی، طبقهی حاکمه، فرایند تولید را مدیریت میکند؛ همین واقعیت به شکافهای عمیق طبقاتی در جامعه میانجامد، به این معنا که در جامعه عدهای ابزار تولید را در اختیار خود میگیرند و در سوی مقابل، کارگران نیز جهت ادامهی حیات مجبور میشوند که نیروی کار خود را به دارندگان ابزار تولید بفروشند. رشد اقتصادی سرمایهداری در گرو افزایش ساعتهای کاری کارگران خواهد بود؛ هر کارگری به منظور بازتولید خود که شامل تأمین معاش خود و خانوادهاش میشود، یک ساعت معین کاری میبایست کار کند که این ساعت توسط طبقهی دارندهی ابزار تولید به طور مداوم افزایش داده میشود. از آنجایی که ارزش افزودهی سرمایه و نمودهای آن نه به کارگران که مولدین بی‌واسطهی آن هستند بلکه به طبقهی سرمایهدار [که مالک ابزار تولید است] اختصاص داده میشود، از همین رو، جوامع طبقاتی، جوامعی استثماری هستند که بر استثمار کار بنا شدهاند؛ این استثمار موجبات تنازع طبقاتی را فراهم میکند و مارکس نیز به‌عنوان متفکری دیالکتسین، توجه خود را به همین جنبهی معارضهگون روابط طبقاتی معطوف کرده است. در مبارزهی طبقاتی، طبقهی حاکم بر علیه طبقهی محکوم، از مجموعهای از ابزارهای اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بهره میگیرد و در مقابل، طبقهی محکوم نیز به‌وسیلهی ابزارهای آشکاری ازقبیل اتحادیهها و احزاب سیاسی و همچنین ابزارهای ناآشکاری همچون نارضایتیهای ضمنی (مانند تخریب ابزار کار)، در مقابل استثمار طبقهی حاکم مقاومت میورزد. در نظر مارکسیستها علی‌رغم اینکه کارگران موجبات رشد اقتصادی را فراهم میکنند، اما نمیتوانند دخالتی در فرایند رشد داشته باشند. این واقعیتها موجب شده است که نظام سرمایهداری به‌صورت همهنگام، بسیار مولد و بسیار ناپایدار باشد و این ملغمهای خطرناک است.

یکی دیگر از ابعاد رابطهی اجتماعی، رابطهای است که میان خود طبقات سرمایهدار وجود دارد و آن نیز رقابت این طبقه بر سر بازار است. سرمایه، برآمده از ارزش افزودهای است که در دورههای پیشین تاریخ، انباشته شده است. سرمایهی حاصل از فعالیتهای بازرگانی (که از نتایج خرید ارزان و فروش با قیمت بالاتر است) و سرمایهی ناشی از احتکار، از جمله نمودهای انباشتهای پیشین سرمایه به شمار میروند. اما مهمترین سرچشمهی سرمایهی کنونی، انباشت اولیهی سرمایه[۱۸] است که ناشی از استثمار ثروت، منابع و انسانهای جوامع غیر سرمایهداری است: 

کشف معادن طلا و نقره در قارهی آمریکا که جهت استخراجشان مردمان بومی این قاره به بردگی کشیده شدند و جسدهایشان در پای همان معادن دفن شد، تسخیر و غارت هندوستان و مبدل کردن قارهی آفریقا به یکی از منابع شکار برده، همگی نشان از آغاز عصر سرمایهداری دارند. تمامی پدیدههای مذکور، لحظات متفاوت انباشت اولیه را تصویر میکنند. (Marx,۱۹۷۶: ۹۱۵)

سرمایهداران کنونی، کشاورزان تاجرپیشهی گذشته و مالکان کارگاههای کوچک تولیدی پیشین هستند که سرمایهی انباشتهشان را در راههای دیگری همچون تولید سود از سرمایه به کار گرفتهاند. سرمایهداران بسته به وضعیت بازار، میبایست دائماً کالاهایی با قیمت ارزانتر تولید کنند. رقابتهای موجود در سطح بازار، سرمایهداران را به کسب حداکثر میزان ارزش افزوده از نیروی کار کارگر سوق میدهد. عنصر رقابت، سرمایهداران را مجبور میکند که بخش بیشتری از سرمایههایشان را به منظور ارتقای ابزار تولید، سرمایهگذاری کنند. ارتقای ماشینآلات و ابزارهای تولیدی یکی از استلزامات تولید است، چراکه موفقیت سرمایهدارن در بازار رقابتی را در پی دارد. از سوی دیگر، همین عنصر رقابت موجب میشود که سرمایهداران اقدام به ایجاد نهادهای مالی عمدهتری کنند (مانند شرکتها و نهادهای مالی خانوادگی و همچنین نهادهای مالی بینالمللی). سرمایهگذاری، افزایش نرخ بهرهوری و توسعه را نمیتوان نیات اصلی نظام سرمایهداری دانست، بلکه الزامات بازار رقابتی است که سرمایهداران را به سرمایهگذاری در موارد مذکور سوق میدهد. سرمایه درصورتی‌که راکد بماند، از بین خواهد رفت. هرگونه دگرگونی و ارتقای فناوری و نهادی که الزامات بازار رقابتی برمیانگیزد، تأثیرات عمدهای بر کل ساختار اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه خواهد گذارد و در واقع پیشرفت تاریخ و تاریخ مدرن نیز برآمده از همین تحولات است. به‌زعم مارکس، توسعه در یک جامعهی طبقاتی بر شکافهای موجود میان فقیر و غنی دامن میزند (موجب ثروتمندتر شدن اغنیا خواهد شد) و همچنین به لحاظ جغرافیایی نیز موجب عدم تعادل منطقهای خواهد شد (بعضی از کشورها نسبت به کشورهای دیگر ثروتمندتر میشوند). در راستای چنین گزارههایی است که مسئلهی توسعهی نامتوازن در اندیشهی مارکسیستی مطرح شده است. به‌صورت کلی میتوان گفت که پدیدهی توسعه در اندیشهی مارکسیستی، پدیدهای متناقضنما[۱۹] است. (Marx,۱۹۷۶; Harvey,۱۹۸۲; Becker,۱۹۷۷; Weeks,۱۹۸۱; Peet and Hartwick,۱۹۹۹)

  دگرگونی اجتماعی از دیدگاه مارکس عبارت است از گذار از یک شیوهی تولید (مثلاً فئودالیسم) به یک شیوهی تولید دیگر (مثلاً سرمایهداری). بنا بر پیشبینی مارکس، هر زمان که شیوههای تولید مرتبط با یک نظام اجتماعی پیشین، تمام قابلیتها و امکانتشان را متحقق کنند، آن‌گاه در بستر یک دگرگونی قهرآمیز توسط شیوههای تولید نوین جایگزین آن‌ها میشوند. بحرانهایی که فراروی رشد مادی جامعه به وجود میآیند موجب شدت گرفتن تعارضات اجتماعی خواهند شد و این تعارضات نیز به‌نوبهی خود امکانات دگرگونیهای عمیق اجتماعی را مهیا میکنند. نظامهای اجتماعی نوینی که در اثر نبردهای طبقاتی به وجود میآیند، نه برآمده از ماتریالیسمی خاماندیشانه و همچنین نه برآمده از امیال و خواستههای آرمانی انسانها هستند، بلکه مبانی ابتدایی این نظامهای نوین را میتوان در نظامهای اجتماعیای که رو به افول میروند سراغ گرفت. مارکس نظام سرمایهداری را یکی از مراحل ضروری تاریخ میدانست که در طی آن فناوریها هرچه بیشتر توسعه پیدا میکنند، مبانی باورهای کهن در هم فرومیریزند؛ بر همین اساس، مارکس سرمایهداری و امپریالیسم را برخوردار از یک‌سری از وجوه مترقی میدانست که میتوانند موجبات آیندهای بهتر را برای کشورهای غیرسرمایهداری نظیر هندوستان و چین به ارمغان بیاورند.

 منتقدان به این بخش از اندیشههای مارکس اتهاماتی ازقبیل اروپامحوری[۲۰] را وارد کرده‌اند؛ اما باید اشاره کنیم که نکتهی اساسی اندیشههای مارکس این است که او بر این باور بود که فناوریهای مدرن و توسعهی اجتماعی میتوانند منادی زندگیای بهتر برای توده‎‎های مردم باشند. خواستهی مارکس، مدیریت دموکراتیک فرایند توسعه، به دست طبقهی کارگر بود، چراکه تنها در این صورت است که تمامی امکانات نهفته در مدرنیسم ازقبیل ارضای نیازهای پایهی انسانها، بهرهمندی همگان از آموزش و توسعهی پایدار میتوانند متحقق شوند. در نظر مارکس تحقق تمامی امکاناتی که مدرنیته وعدهی آن‌ها را داده است در گرو گذار از شیوهی تولید سرمایهداری به نظام سوسیالیستی است.

اهمیت مارکس را میتوان در دو وجه متفاوت چنین صورت‌بندی کرد: اول اینکه آرای او مبانی سیاسی و اقتصادیای را فراهم کردهاند که کشورهای کمونیستی ازقبیل اتحاد جماهیر شوروی، کشورهای اروپای شرقی، چین و بسیاری از دیگر کشورها بر همان اساس بنا شدهاند؛ کشورهای مذکور، الگویی از توسعه را اتخاذ کردهاند که اساس آن رشد نیروهای مولد است، آن‌ها بخش اعظم سرمایههای خود را به سرمایهگذاری بر روی صنایع سنگین به‌ویژه فولاد، صنایع شیمیایی و مهندسی اختصاص دادهاند و در تلاش بودهاند که بهرهوری تولید خود را تا آنجایی که امکان دارد ارتقا دهند. فرهنگ سیاسی کشورهای مذکور، مبتنی بر سختکوشی برای دولت و قربانی کردن زمان حال در پای زمان آینده بوده است و به همین خاطر است که صنایع مرتبط با کالاهای مصرفی در این کشورها چندان توسعه پیدا نکردهاند. دومین وجه از اهمیت مارکس به تأثیر آثار مارکس بر جریان‎‎های معاصر است، این آثار، مبانی فکری بسیاری از نظریههای معاصر ازقبیل نظریهی وابستگی و نظریههای نظام جهانی را تشکیل دادهاند و فلسفههای توسعهی نظریههای مذکور، مبتنی بر آموزههای کارل مارکس است. امروزه نیز ردپای اندیشههای کارل مارکس را میتوانیم در بسیاری از نظریههای اجتماعی رادیکال سراغ بگیریم.

[۱] Trier

[۲] Rheinische Zeitung

[۳] The German Ideology

[۴] Communist League

[۵] Manifesto of the Communist Party

[۶] International Workingmen’s Association

[۷]  این کتاب توسط انتشارات سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در سال ۱۳۵۸ و با ترجمهی صادق انصاری منتشر شده است. کتاب گروندریسه با عنوان فرعی «مبانی نقد اقتصاد سیاسی» در کنار کتاب مذکور، ازجمله پیش‌نویسهای کتاب سرمایه به شمار میروند. گروندریسه در دو جلد و با ترجمهی باقر پرهام و احمد تدین در سالهای ۱۳۶۳ و ۱۳۷۵ توسط انتشارات آگاه منتشر شده است.

[۸]  این کتاب (Wages, Price and Profit) در ایران با عنوان «کار مزدی و سرمایه: ارزش، قیمت و سود» با ترجمهی میرجواد سیدحسینی و نفیسه نمدیانپور در سال ۱۳۸۴ و توسط انتشارات لحظه منتشر شده است.

[۹]  در ایران دو ترجمه از این کتاب موجود است که ترجمهی نخست به قلم ایرج اسکندری انجام شده است و حسن مرتضوی پس از مدتها اقدام به بازترجمهی آن کرده است (نگاه کنید به: مارکس، کارل(۱۳۷۸)، سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، به کوشش عزیزالله علیزاده، تهران: فردوس و همچنین مارکس، کارل(۱۳۸۶)، سرمایه، نقدی بر اقتصاد سیاسی، ترجمهی حسن مرتضوی، تهران: آگاه).

[۱۰] human emancipation

[۱۱]  self-creation

[۱۲]  G.W.F. Hegel

[۱۳]  negation

[۱۴] افزودهی مؤلف

[۱۵] transcendental consciousness

[۱۶] Material productive forces

[۱۷] technological determinism

[۱۸] Primitive Accumulation

[۱۹]  contradictory

[۲۰] Eurocentrism

[i] این مقاله از کتاب Fifty Key Thinkers on Development به ویراستاری David Simon که توسط انتشارات راتلج در سال ۲۰۰۷ منتشر شده، برگرفته شده است. کتاب مذکور به قلم همین مترجم ترجمه شده است و آماده‌ی انتشار می‌باشد.

منبع: فرهنگ امروز

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: