معنای رمزی معبد و ویرانی آن / هانری کربن - انشاء الله رحمتی - بخش دوم

1395/3/16 ۱۲:۵۲

معنای رمزی معبد و ویرانی آن / هانری کربن - انشاء الله رحمتی - بخش دوم

در آغاز این تحقق دیدیم كه چگونه در تمثیل‏هاى عرفانى ابن‏سینا و سهروردى، فرشته‏اى كه [عارف] در «مجمع‏البحرین» با او روبرو مى‏شود، در پاسخ به پرسش عارف كه «از كجا مى‏آیى؟» مى‏گوید «از بیت‏المقدس مى‏آیم» ـ یعنى از اورشلیم آسمانى. این پاسخ آهنگ كل تصنیفِ عرفانى را ساز مى‏كند و بر این مبنا مى‏توان تفاوتش را نسبت به یك مثال معبد كه مثال معبد كیهانى است، تشخیص داد.

 

دربخش نخست جستار « مثال معبد در مواجهه با معیار های ناسوتی» از هانری کربن را تحت عنوان « مثال معبد» با هم خواندیم. در آن بخش دیدیم که برای معبدهای راستین در عالم ما یک مثال آسمانی یا عین ثابت وجود دارد و در حقیقت سمت و سوی معنوی انسان را همین مثال معبد تعیین می کند. در ادامه وضعیت به هنجار انسان هبوط یافته را تبعید از معبد و مقیم شدن در دخمه یا سرداب معبد تصویر می کند که البته در این شرایط آدمی می کوشد تا از دخمه بیرون شود و دوباره به معبد راه  یابد. ولی آنچه برای انسان مدرن روی داده است این است که حتی از دخمه معبد نیز بیرون شده است و بنابراین معبد و تلاش برای راهیابی دوباره به معبد برایش معنا ندارد. به عبارت دیگر گویی به کلی از یاد برده است  که اصل او از کجاست و در عالمی زندگی می کند که هیچ سمت و سوی معنوی برایش پدیدار نیست.

 

 

الف) عالم به منزله معبد

در آغاز این تحقق دیدیم كه چگونه در تمثیل‏هاى عرفانى ابن‏سینا و سهروردى، فرشته‏اى كه [عارف] در «مجمع‏البحرین» با او روبرو مى‏شود، در پاسخ به پرسش عارف كه «از كجا مى‏آیى؟» مى‏گوید «از بیت‏المقدس مى‏آیم» ـ یعنى از اورشلیم آسمانى. این پاسخ آهنگ كل تصنیفِ عرفانى را ساز مى‏كند و بر این مبنا مى‏توان تفاوتش را نسبت به یك مثال معبد كه مثال معبد كیهانى است، تشخیص داد.

این مثال معبد كیهانى، مثال معبد عالم است كه در عرفان كیهانى دورانِ‏ باستانى پیش از مسیحیت معروف بوده است. براى مثال مانیلیوس (قرن ‏نخست میلادى) در مقدمه كتابش با عنوان Astronomica، در معبد عالم ‏نیایش مى‏كند، «زیرا عالم نیز معبد است و مانیلیوس كاهن آن است». همچنین ‏در زمانِ مانیلیوس مثال [یا تشبیه] معبد عالم، به هیچ‌وجه یك موضوع پیش‌پاافتاده نبود، بلكه یك باور غالب بود: the Imago templi mundi. نزد دیون ‏خروسوستوم، خاستگاه عقیده به خدا به منظره عالم بازمى‏گردد. در نظر پلوتارك «عالم معبد اقدس است... آدمى در روز تولدش در آن وارد مى‏شود و در آن تدبّر مى‏كند... افلاطون مى‏گوید عقل الهى محسوسات را به منزله رونوشت‏هاى حقایق معقول سرشت». كلیئانتس «دین كیهانى را به یك تشرّف [یا سلوك] مانند مى‏كند. خدایان ستاره‏اى، اشخاص عرفانى با اسامى ‏مقدس‏اند.» عالم «معبدى است سرشار از حضور الهى، معبدى است كه باید در آنجا، با حالت تكریم و تقدیس مورد انتظار از یك تازه‌وارد، رفتار كرد». ولى‏همانطور كه ‏اى. جى. فستوگیه ملاحظه مى‏كند، این مضمون را قبلاً در ارسطو، در اشارتى از وى درخصوص اسرار الئوسیس1 مى‏توان یافت؛ در آنجا مى‏گوید «تأثیر نخستین تشرف به معبد عرفانى عالم، معرفت نیست، بلكه یك انطباع، یك احساسِ هیبت و حیرت از مشاهده وجه خداوند در آینه عالم است.»

صرف‏نظر از هر وجه اشتراكى كه ممكن است میان این شهودِ معبد عالم، كه ‏به معبد اسرار‌الئوسیسى مانند شده است و مثال معبد در سهروردى وجود داشته ‏باشد، قدر متیقن این است كه از طریق پاسخ فرشته كه مى‏گوید از «بیت‏المقدس ‏مى‏آید» متوجه تفاوت ژرف میان آنها مى‏شویم. دیگر عالمِ شهادت خودش معبد نیست، بلكه دخمه معبد یا دخمه كیهانى است. تشرّفى كه از دست فرشته نصیب ‏سالك مى‏شود این است كه به او نشان مى‏دهد كه چگونه این دخمه را ترك‏گوید و به معبدى برسد كه فرشته متعلق بدان است و سالك نیز به حسب ‏اصل [و نسب]اش بدان تعلق دارد. در درون دخمه، او صرفاً یك غریب [یا تبعیدى] است. معنا و نقش آسمان‏هاى مادى اختر شناخت این است كه سالك‏ را به آسمان‏هاى فوق محسوس عالم روحانى، به آسمان‏هاى معبد (به ملكوت‏كه بر ابراهیم(ع) عیان شد؛ انعام، 75)2 هدایت مى‏كند.

سهروردى بر این موضوع تأكید مى‏ورزد. چندین طرز تلقى از آسمان‏ها وجود دارد. یكى از اینها میان انسان‏ها و حیوانات مشترك است. دیگرى از آنِ اهل علم، اخترشناسان و اختربینان است كه آسمان را به دیده آسمان بینند. بالاخره‏ هستند كسانى كه آسمان را نه به چشم سر ببینند و نه به دیده آسمان، بلكه آن را با دیده شهود باطن ببینند. در ایشان اندام شهود باطنى یك مثال ‏فلك(Imago caeli) است كه از ادراكات تجربى ناشى نمى‏شود، بلكه مقدم بر همه این ‏قبیل ادراكات و حاكم بر آنها است. كل شیوه نظر كردن در آسمان‏ها، و درحقیقت ‏نگریستن به آنها به منزله مثال ‏معبد كه به معناى رؤیت آنها در «مجمع‏البحرین» است، حاصل این اندام است. به همین دلیل است كه مثال‏ معبد دستخوش ‏تحولات تاریخ اخترشناخت تحصلى نیست؛ زیرا [اساساً] فصلى در تاریخ علم‏ نیست.

وجودهاى روحانى، همانند عالم‏شان (جبروت و ملكوت) همیشه قدسى، قدّوس، قدیس توصیف شده‏اند زیرا نسبت به این عالم كه خود دخمه معبد است، معبد (بیت‌المقدس) محسوب مى‏شوند. این وجودهاى روحانى در قالب یك ‏سلسله دو‌وجهى [یعنى عقول و نفوس] شكل گرفته و از تدبّر سه‌وجهى اولین و برترین عقل در سلسله عقول صادر مى‏شوند ـ سهروردى این عقل اول را به نامى‏كه در فرشته‏ شناخت زردشتى دارد و در آنجا نخستین مهین فرشته صادرشده ‏از اهورامزدا است، موسوم مى‏كند: یعنى آن را بهمن (وُهو ـ مَنَهْ اوستایى، Eunoia یونانى) یا نور ـ بهمن مى‏نامد. از این تدبّر سه‌وجهى صادر اول یا عقل اول، یك عقل دوم، یك فلك و نفس محرّك این فلك صادر مى‏شود. همین‏آهنگ سه‌وجهى از عقلى به عقل دیگر تا عقل نهم و از فلكى به فلك دیگر، از فلك محدِّد ـ فلك‌الافلاك ـ تا فلك قمر تكرار مى‏شود. این جریان وقتى به‏عقل دهم مى‏رسد چنان است كه گویى ته كشیده است. عقل دهم چیزى است كه‏ فلاسفه آن را عقل فعال مى‏نامند حال آنكه متكلمان و حكیمان از آن به‏روح‏القدس تعبیر مى‏كنند. هر دو گروه در مورد هم‌هویت دانستن عقل فعال با روح‌القدس، توافق دارند. این عقل ـ روح‏القدس، همان جبرئیل امین [یا جبرئیل مهین فرشته] در قرآن كریم، رسول وحى براى پیامبران است؛ همچنین فرشته نوع بشر [یا رب‌النوع بشر] است؛ فرشته‏اى است كه نفوس ما از او صادر شده است.

سلسله عقول، اقانیم متعدداند و به كروبیان (همان Angeli intellectuales، در ترجمه‏هاى لاتینى) موسوم‏اند. نفوسِ محرك افلاك، Animae یا Angel Caeleste هستند. انگیزه عشق، نفوسِ افلاك را به تشبه به عقول كه این ‏نفوس از آنها صادر شده‏اند، برمى‏انگیزد و از طریق همین انگیزه است كه هریك ‏از آنها فلك خویش را به حركت در مى‏آورد. به همین دلیل رابطه میان این دو سلسله به بیان رمزى، گاهى رابطه میان قهر (عشقى كه مسلّط [یا چیره] است) و محبت، عشقى كه مطیع است (از این منظر سهروردى نفوس افلاك را «عشاق ‏فلكى» مى‏نامد)، گاهى رابطه میان پدر و فرزند و گاهى رابطه معلم و شاگرد، توصیف شده است.

همچنین، به موجب همین رابطه، نظام سلسله عقول چنان است كه گویى ‏به بیان رمزى باید گفت در حكم طریقه یك معبد آسمانى‏اند. باید توجه داشت‏كه سهروردى این سلسله را به صورت یك طریقه فتوت یا طریقه صوفیه مجسم‏مى‏كند.3 هر عقل برتر، پیر (مرشد) است كه عقل بعد از خود را ارشاد مى‏كند: یعنى به آن تعلیم مى‏دهد به همان صورت كه معلّم به تعلیم شاگرد اقدام مى‏كند؛ او را در جریده شاگردانش ثبت مى‏كند. به او خرقه مى‏دهد و غیره. مراتبى كه‏ در اینجا آمده است، دقیقاً با مراتبى كه در یكى از متون اسماعیلیه دیده مى‏شود، منطبق است. در این سلسله، مرتبه به مرتبه، هر خدا خداى خویش را دارد تا مى‏رسیم به «خداى خدایان» كه «خداى همه هستى»، بنا به تعابیر سهروردى، است. به همین دلیل است كه عروج معنوى به خداى خدایان براى آدمى دست ‏نمى‏دهد مگر اینكه ابتدا خویش را با فرشته‏اى كه از آن صادر مى‏شود، با پدر فلكى‏اش و مرشدش، متحد سازد. معناى همه رمانس‏هاى سهروردى در باب‏ سلوك، همین است. و این یعنى بیرون شدن از دخمه با هدف وارد شدن درمعبد.

در پرتو این مرور اجمالى مى‏توان دریافت كه چگونه همان مثال‏ معبد بر رابطه‏ هر عقل با «هیكل» (مسكن) یا فلك آن، از جمله رابطه جبرئیل در مقامِ رب‌النوع‏ بشر با «هیاكل‌النور» كه تفرّدهاى روحانى بشرى‏اند، حاكم است. هر فلك یا هیكل فلكى مركب از سه چیز است: [1] عقل كروبى كه این فلك از آن صادر مى‏شود، این فلك قلمرو غم غربت [یا نوستالژى] آن عقل است؛ [2] نفس كه ‏براى تسكین این غم غربت آن فلك را حركت مى‏دهد و [3] بالاخره خود فلك كه‏ ماده لطیف‏اش در قالب ستاره‏اى كه این فلك حامل آن است، منعقد شده است. ادعیه ستاره‏اى تدوین شده از سوى سهروردى4 را باید به ادعیه ستاره‏ای معروفى كه در معابد صابئین اجرا مى‏شده است، مانند كرد. این ادعیه، عقلِ‏ حاكم بر هر فلك را مشخص مى‏كنند، به نفس محرك آن فلك توسل مى‏جویند و جمال فلك مورد بحث را تعظیم مى‏كنند. ولى مخاطب آن سرود، «توده‏ ستاره‏اى» نیست. این مناسك در ملكوت برگزار مى‏شوند. ستاره یك «شخص» است، فقط به این دلیل كه نفس دارد، نفسى كه ستاره تصویرى از آن نیست و خود متعلق به ملكوت است. این نفس، برخلاف نفوس بشرى از ادراك حسى ‏برخوردار نیست. ولى امتیاز نفس ‏فلكى نسبت به نفوس بشرى این است كه از خیال فعال در حالت ناب آن بهره‏مند است و درنتیجه برخلاف نفوس بشرى ‏هرگز تسلیم یاوه‏پردازى قوه واهمه و حواس، نمى‏شود. آن تصور كه این نفس از فلك خویش دارد، مثال معبد با همه خلوص آن است.5

 

2 ـ تخریب دخمه معبد

و اما نفوس ما؛ این نفوس از فرشته نوع بشر كه طلسم آنند، صادر مى‏شوند، كما اینكه هر فلك طلسمِ عقلى است كه از آن صادر مى‏شود. آنها «هیاكل»اند، سهروردى آنها را «هیاكل‌النور» نامیده است. فرشته‏اى كه هم روح‏القدس است و هم فرشته انسانیت، رابطه‏اش با این «هیاكل‌النور [یا هیكل‏هاى نورانى]» عینِ‏ رابطه هر كروبى با نفس خویش و فلك خویش است. واژه هیكل اغلب در مورد مسكن ظاهرى، پیكره مادى بنا كه نور را در بر مى‏گیرد و با?ویران كردنش نور آزاد مى‏شود، به كار رفته است. درحقیقت این واژه، حاكى از خود عالم صغیر بشرى به‏منزله یك تفرّد روحانى است، كما اینكه دوازده امام را «هیاكلِ توحید» نامیده‏اند. و به اعتقاد اصحاب طریقتِ باطن این بدین معناست كه آنها «هیكل‏هاى ‏یكتاپرستى»اند. در قلبِ هر هیكل نورى به معنایى كه گذشت دیرى وجود دارد كه سهروردى آن را خانقاه مى‏نامد ـ و این نیز اصطلاحى است كه از تصوف‏ وام شده است و معمولاً در مورد كلبه‏هاى صوفیه به كار مى‏رود.

در تمثیل‏هاى عرفانى سهروردى، عارف در خانقاه عزلت مى‏گزیند. دیدار با فرشته در همان جا روى مى‏دهد. و درنتیجه باید گفت خانقاه ـ دیرِ هیكلى‏كه همان عالم صغیر [بشرى] باشد ـ در «مجمع‌البحرین» واقع شده است. عارف ‏بارقه‏هاى نور را كه اوج تجربه «حكمت اشراقى» سهروردى است در اینجا مشاهده مى‏كند. وقتى حضور این انوار طولانى شود ـ وقتى حضورشان دائمى‏ شود ـ حالتى دست مى‏دهد كه سهروردى از آن به سكینه تعبیر كرده است. این ‏واژه دقیقاً معادل عربى براى شخینه عبرى است؛ یعنى همان حضور الهى ‏اسرارآمیز در قدس‌الاقداس در معبد سلیمان. بدین‌سان، سهروردى معادل ‏عربى واژه شخینه را براى توصیف این «حضور» در هیكل نورانى، در خانقاه، دیرعالم صغیر بشرى، به كار مى‏برد.

این هیاكل‌النور درحال حاضر در غربت، در دخمه هیكل آسمانى قرار دارند. تفاوت آن با دركى كه در ادیان باستانى پیش از مسیحیت درباره عالم به منزله ‏یك هیكل وجود داشته است، در همین است. حكیمان دوران باستان در هیكلى‏كه بكر بود، نیایش مى‏كردند. نیایشِ حكیم مورد نظر سهروردى از قعر دخمه‏ هیكل بالا مى‏آید، زیرا او از هیكل تبعید شده است. ما در میانه دو فاجعه قرار گرفته‏ایم: یكى مقدمه نجات است و دیگرى شاید جبران‏ناپذیر است. فاجعه ‏نخست فرو افتادن به دار غربت [یا تبعید] است: این چیزى است كه ما بدان ‏بازخواهیم گشت، زیرا تداوم مثال ‏معبد را ایجاب مى‏كند. فاجعه دوم به یك معنا فرستادن خود این غریب [یا تبعیدى] به غربت است؛ زیرا فاجعه دوم زمانى روى ‏مى‏دهد كه این احساس كه عالم دخمه كیهان است، از میان برود. این صرفاً به‏معناى ویرانى معبد نیست، بلكه به معناى ویرانى دخمه معبد نیز هست: یعنى‏آن دخمه‏اى كه غریبان در آن به انتظار بازگشت‏شان به معبد مى‏نشینند. برخى از یك انقلاب نجومى سخن گفته‏اند، ولى این تعبیر شاید دقیقاً براى‏بیان آنچه در اینجا موضوع بحث ما است، كفایت نمى‏كند. مسأله مورد بحث در اینجا، توقف تجلى قدسى، تجلى مثال معبد است. و این خود مستلزم ویرانى مثال‏ فلك است كه بالاتر از همه آن نوع مشاهده برتر افلاك كه اندكى پیش سهروردى‏ درباره‏اش با ما سخن گفت، در پرتو آن شكل مى‏گیرد. این جدایى میان ‏فرشته‏شناخت و اخترشناخت، صرفاً برهه‏اى از تاریخ علم نیست [بلكه] به‏معناى ویرانى معبدى است كه فرشته ـ رسول6، مى‏گفت از آن آمده است. حق ‏این است كه این ویرانى فقط براى كسانى كارآمد است كه خود را باعث و بانى آن‏ مى‏دانسته یا مى‏دانند، زیرا درحقیقت درك معبد آسمانى فوق محسوس و فرشته شناخت حاكم بر این درك، به تاریخ اخترشناخت وابسته نیست. زیرا همانطور كه در بالا گفتم مثال ‏فلك، دستاورد ادراكات تجربى نیست: این مثال ‏مقدم بر این قبیل ادراكات و حاكم بر آنها است. تخریب مثال ‏فلك بدین معنا است‏كه خود شیوه ادراك تغییر كند و بدین‌سان شكافى، گسلى، ایجاد گردد كه رهزن ‏اندیشه مورخان مى‏شود. عالم، دیگر دخمه معبد تصور نمى‏شود. تخریب معبد با خالى شدن دخمه آغاز مى‏شود. همین‌كه دخمه از حضورهایى كه در آن سكونت ‏دارند خالى شد، خود معبد در معرض حمله قرار مى‏گیرد. ولى جریان نهایى را باید به سرآغازهاى دورش، باز برد.

پیش از این در بحث از مثال ‏معبد، از دو آینه‏اى سخن گفتیم كه روبروى هم‏ قرار دارند و تصویر واحدى را در هم منعكس مى‏سازند. یكى از این آینه‏ها، كه ‏مثال ‏فلك باشد، تخریب شده است: [همین و بس] یعنى آنچه واقع شده است ‏فقط تخریب مثال فلك است نه چیزى كمتر از آن و نه حتى چیزى بیشتر از آن. ولى این تخریب مثال فلك ـ تخریب دخمه معبد ـ فقط به موجب تخریب‏ دیگرى امكان‏پذیر شد و آن تخریب و فروپاشى انسجامى بود كه ابتدا در ساختار سه‌وجهى هیكل‏هاى آسمانى (عقل، نفس و جسم لطیف فلك) نمایان بود و سپس در ساختار سه‏وجهى انسان‏شناسى عرفانى كه عبارت بود از: روح، نفس وبدن. این سه‏گانه انسان‏شناسانه به تدریج در تفكر مسیحى غربى در محاق افتاد. آنچه از آن باقى ماند، ثنویت نفس و بدن یا ثنویت روح و بدن یا ثنویت فكر و امتداد بود ـ ثنویتى كه در آن موقع نمى‏شد دكارت را مسئول آن دانست. مشابه‏ بارز این تخریبِ انسان‌شناسانه تخریبى بود كه ابن‌رشد با اشتیاق به اینكه یك ‏ارسطویى خالص باشد، در سپهر فلكیات ایجاد كرد. درحقیقت نتیجه این‏ تخریب، از میان رفتن سلسله مَلَكى دوم، یعنى سلسله فرشتگان ‏فلكى یا نفوس ‏فلكى به معناى مورد اعتقاد ابن‏سینا و سهروردى بود. از آنجا كه عالم ‏نفوس ‏فلكى آستانه عالم مثال بود، در اثر این تخریب، حاكمیتِ خیال فعال [متخیله] یا خیال راستین [الخیال‌الحق7] یكسره برافتاد و به همراه آن عالم ‏نفس، عالم برزخ، كه در میانه جبروت و ملك واقع است، از میان رفت.

از آن زمان به بعد، راه براى شهودى از عالم گشوده شد كه این شهود دیگرتحت حاكمیت مثال ‏معبد قرار نداشت، و كارش بدانجا كشید كه دیگر چیزى جز قوانین درونْ‌ذات [یا حلولى] و مكانیكى محض را در كیهان درك نمى‏كرد. بدون‏ عالم نفس، ایماگو [مثال یا صورت مخیل8] در كار نیست. بدین‌سان همانطور كه ‏افلاك نفوس‏شان را از كف دادند، انسان نیز نفس‏اش را از كف داد: دیگر خیال ‏فعال [یا متخیله] در كار نبود تا مثال‏هاى مابعدالطبیعى حقایق عقلى را در حس‏ مشترك9 خلق و منعكس كند، آنها را براى خودش در مرتبه خاص خودش‏ منكشف سازد. آنچه مى‏ماند خیالى است كه فرآورده‏هایش اینك imaginary [موهوم] صرف، ساخته‏هاى وهمى پنطاسیا10 ـ خلاصه غیرواقعى ـ اعلام‏ شده‏اند. این خیال دیگر هرگز انسان را به «مجمع‏البحرین» عروج نخواهد داد. دیگر رنج غربت موجود نیست. در عوض سرپیچى تعمدى از احساس غربت، سرپیچى از تصور عالم به منزله دخمه معبد موجود است ـ و این سرپیچى پیش‏درآمد تخریب مثال ‏معبد است. چنین تخریبى براى تحمیل معیار قداست‌زدایى ‏از عالم، افسون‏زدایى "disenchantment" از آن به معناى ریشه‏اى كلمه11، ضرورت دارد.([Die Entzauberung der Welt افسون‏زدایى از عالم] عنوان‏كتابى بود كه در فاصله میان دو جنگ جهانى انتشار یافت.) آینده این معیار چه‏ خواهد بود؟

فقط در صورتى مى‏توان پاسخ این پرسش را تصور كرد كه از طریق یك نفىِ‏ نفى یعنى سرپیچیدن از آن سرپیچى كه عالم را قداست‌زدایى مى‏كند، بازگردیم‏ به لحظه‏اى كه مثال‏ معبد خویش را عرضه مى‏دارد اما نه به منزله مثالى كه باید تخریب شود، بلكه خویش را به منزله ابزار نجات عرضه مى‏دارد كه به كمك آن‏ مى‏توان دخمه را ترك گفت. باید معناى دخمه را بازیابى كنیم. وقتى مثال ‏معبد تخریب شده باشد، آدمى دیگر حتى نمى‏داند كه در قعر دخمه است. عالم «فاقدمشرق» است زیرا دیگر «مشرقى» در كار نیست. آدمى خود را در فضاى باز تصور مى‏كند كه نه بالایى دارد و نه پائینى. در مقابل، براى همه حكیمانِ عارف، عالم «مشرقى» دارد و «معطوف به مشرق» است. بالا و پائینى وجود دارد، اما نه لزوماً به‏معناى فاصله هندسى، بلكه ناگزیر به معناى یك فاصله مابعدالطبیعى. و این به‏دلیل آن است كه ورود به این عالم را اساساً ورود به عالم غربت، «هبوط» از مشرق ‏معبد به مغرب عالم به منزله دخمه معبد، دانسته‏اند. بنابراین مثال ‏معبد موجود است براى آنكه عارفِ عزلت گزیده در خانقاه خویش ـ در دیر عالم صغیر بشرى‏اش ـ بتواند اصل خویش را به یاد بیاورد. برخلاف حكیمان دوران ‏باستان، احساس چنین عارفى این است كه ورودش به عالم نوعى گسست است. او بسیار از هیكل دور افتاده است. كل پیام فرشته این است كه به او یادآور شود كه ‏غریب وقتى خانواده‏اش او را دعوت به بازگشت مى‏كنند، نباید تعلل كند [بلكه] باید شتابان بازگردد. كل مضمون تمثیل «قصّه الغربه الغربیه» سهروردى و علاوه ‏بر آن چند تمثیل دیگر [وى] همین است.

 

3 ـ ورود به عالم غربت

میان تأویل سهروردى از غربت و تأویلى كه استادِ قباله‏اى معاصر، فردریش ‏واینرب، در آثار متعددش، برآن تأكید مى‏ورزد، توافق مبنایى موجود است. نمى‏خواهم بگویم كه این توافق، شگفت‏انگیز است ـ به هیچ‌وجه جاى شگفتى ‏ندارد بلكه باید چنین توافقى را انتظار داشت و بنابراین كمال اهمیت را دارد. تخریب معبد به معناى ورود به عالم غربت است. كوتاه سخن اینكه، هم براى ‏شیخ اشراق و هم براى این استاد قباله‏اى، تخریب معبد علتِ واقعى تولد ما در این عالم است؛ این عالم، عالم غربت است، ولى علاوه بر این عالمى است كه براى ‏رسیدن به معبد نوین، باید از آن عبور كرد. تخریب معبد پایانِ «حیات قبلى» و پایانِ «عالم قبلى» است.

تاریخ بشریت با غربت آغاز مى‏شود و آغاز این غربت نیز با تخریب معبد است. تمثیل جالب توجهى موجود است و موضوع بحث آن درباره هبوط نشامه است (منظور از نشامه، نفس آسمانى بشر، یكى از نفوسى است كه نزد خدامقیم‏اند، و تصور آن بسیار نزدیك به تصور زردشتى از فَرَه‏ورتى/ فُروهر است). از این نفس خواسته مى‏شود كه انسانى را كه جنین‏اش درحال شكل‏گیرى است ‏جان بدهد. این نفس نیك مى‏داند كه باید به خاطر «هبوط» به زمین از بسیارى ‏مواهب دل بكند، اما [این را هم مى‏داند كه] انسان فقط به موجب هبوط خویش ‏به نشان الهى ممتاز مى‏گردد و حاملِ صورت حق در درون خویش خواهد شد. به همین دلیل، نفس نیز همان مسیر خدا را تا بازگشت از غربت، طى مى‏كند. شخینه در غربت «مجموع همه رنج‏هاى همه دوران‏ها و مجموع همه رنج‏هاى‏همه آفریده‏ها در همه جهان‏ها» است. مادام كه آفرینش برقرار باشد، غربت هم ‏وجود خواهد داشت تا آن زمان كه آخرین نشامه به این عالم هبوط كند. فرشته‏اى‏ كه با نشامه در طى مدت هبوطش همراه است، براى وى آشكار مى‏سازد كه او را ‏دوباره در پایان عبورش از عالم غربت خواهد یافت، در آنجا خواهد بود تا آن را به «خانه» برگرداند. فرشته به او مى‏گوید كه همه آنچه درباره معناى خلقت در هنگام وجودش «پیش از این عالم» آموخته، همانند هیكلِ ویران شده، به طاق ‏نیسان خواهد افتاد. جامه نورى‏اش، به جامه‏اى مشروط به صورت زمان تبدیل ‏خواهد شد. در عین حال نشامه در غربت‏اش با غربت شخینه هماهنگ خواهد بود. فرشته به تأسى از عمل كاهنان بر بام معبد سلیمان آن هنگام كه این معبد در كام شعله‏هاى آتش فرو رفته بود، كلیدهاى معبد را به آسمان‏ها باز پس ‏مى‏افكند.

در صورت شناخت این حقایق، قطعاً از درآمیختن تاریخ ظاهرى بشریت با تاریخى كه در لوگوس الهى، كلام انبیاء، به ما تعلیم داده شده است، پرهیز خواهیم كرد زیرا تاریخ اخیر در ساحت دیگرى اجراء شده است و نمى‏توان آن را به معیارهاى عالم ما و زندگى ما سنجید. معیارهاى ما فقط در مورد عالم غربت ‏معتبر است، زیرا از همین غربت به دست آمده‏اند. تاریخ مقدس، از طریق كلمه ـ از طریق لوگوس الهى ـ به منزله «قایقى كه عوالم مختلف را به هم وصل ‏مى‏كند ـ به ما مى‏رسد. در واقع این كلمه در عوالم مختلف، در واقعیات متعلق به‏ساحات مختلف موجود است. به علاوه این مزیت را دارد كه به هر واقعیت وجود دیگرى مى‏بخشد: «تصویرها [مثال‏هاى] ایجاد شده از طریق كلمه (لوگوس) كه‏ در فلان یا بهمان واقعیت مقیم است، در حقیقت رمزها و تمثیل‏هاى آن‏ مثال‏هایى است كه در واقعیت دیگرى موجودند.» همین معنا در مورد مثال ‏معبد صدق مى‏كند. براى فهم آن، همانطور كه در آغاز گفتیم، باید به «مجمع‏البحرین» رسید.

چه كسى به مجمع‏البحرین خواهد رسید؟ پاسخ این پرسش در تأویلى‏ همین قدر جالب توجه درخصوص نجات موسى(ع) از آبِ [نیل] داده شده است. زیرا یكى از اوصاف رمزى آب، این است كه معناى زمان و نیز فرو رفتن در زمان را به تصویر مى‏كشد. هدف فرعون این بود كه همه فرزندان ذكور را كه در زمان فرو افتاده‏اند، تسلیم پیروى بى‏تفاوت از همه آنچه مستغرق در زمان است بكند و مانع از عروج‏شان به اوج عوالمى شود كه در كلمه الهى وحى شده است. آنها باید در آب‏هاى تاریخ تك‌بعدى دنیوى غرق مى‏شدند. آن «كشتى» كوچك كه بر طبق سنت باطنى، «والدین ملكوتى» موسى(ع) به كمك آن موسى را نجات‏ دادند، در حقیقت همان كلمهالهى بود و [بدین‏وسیله] موسى(ع) از سَیلان زمان تاریخى درامان ماند. از سوى دیگر، آنچه فرعون مى‏خواست، این بود كه فقط «انسان متعارف» باقى بماند ـ یعنى انسانى كه كاملاً مطیع معیار عالمى است كه‏ بالاتر از همه، مایل نیست به غربت‏اش آگاه شود.

آن تحلیل‏ها درباره امر قدسى كه از بابت آنها مرهونِ فلسفه‏هاى‏ جامعه‏شناسانه یا جامعه‏شناسى‏هاى فلسفى از قرن نوزدهم تا به امروز هستیم، ظاهراً با نیات و مقاصد فرعون، كاملاً هماهنگ است. حتى وقتى چنین ‏تحلیل‏هایى در این فكر و قول همداستانند كه «تاریخ چیزى نیست مگر عرفى‏شدن [یا ناسوتى شدن] امر قدسى [و] بنابراین تاریخ انحطاط و فروپاشى یك‏واقعیتِ مفروض از قبل است»، با همه این احوال، واقعیت این است كه ‏فحوایى كه به مفهوم امر قدسى نسبت مى‏دهند، دستخوش فقرى هراس‏انگیزاست، زیرا به ابعاد صورى محض تنزل یافته است. این از آن روست كه این قبیل‏ تحلیل‏ها خود شكلِ عالم غربت را پیدا كرده‏اند تا بدان حد كه دیگر نمى‏توانند حتى آگاه باشند یا درك كنند كه این عالم، عالم غربت است. و در عین حال، اكثریت معاصران ما، برمبناى ایدئولوژى‏هاى حاصل شده از این قبیل تحلیل‏ها، زندگى مى‏كنند. در این مقطع، باید یك پرسش مقدماتى طرح كرد. فرض كنیم‏كه تاریخ چیزى نیست مگر ناسوتى شدن امر قدسى به این معنا كه امر ناسوتى، كه معمولاً خاموش است، اینك خودش مالكیت كلمه را به دست گرفته است؛ با این اوصاف چگونه مى‏توان با استفاده از كلمه‏اى كه خودش قداست‏زدایى شده‏است، «كلمه»اى كه در حد ذات خویش ناسوتى مى‏كند و ناسوتى است، از امرقدسى سخن گفت؟ این كلمه ناسوتى و ناسوتى‏كننده، درحقیقت قادر به‏بیان امر قدسى و معیار امرقدسى كه این را حَكَم آن مى‏دانند، نیست. زیرا یك ‏نوع نگرش كه كاملاً نظرى و استدلالى است و برایش هیچ تجلى قدسى واقعیت ‏ندارد، چگونه مى‏تواند واقعاً یك چنین تجلى قدسى، براى نمونه تجلى مثال ‏معبد، را درك كند؟ در عمل و درحقیقت، فقط موسى(ع) مى‏تواند از امر قدسى ‏سخن بگوید ـ هر موسایى كه «از آب‏هاى تاریخ نجات یافته باشد».

از سوى دیگر جامعه‏شناسان و فیلسوفان تاریخ، پیروان سر به راه فرعون‏اند.آنها همان مردانى هستند كه فرعون مى‏خواهد ـ از معیار فرعون تبعیت ‏مى‏كنند. آنها نمى‏دانند كه دیالكتیك‏شان مى‏تواند «گذشته را به گذشته» فقط در عالم زمانى «آب‏هاى تاریخ، تنزل دهد». هر كس كه خویش را آزاد نساخته ‏باشد از معیارى كه فقط امور تاریخى را به رسمیت مى‏شناسد و فقط آنچه را در زمان و در اسناد تاریخ موجود است، حق مى‏داند، آن كس هرگز درنمى‏یابد كه‏ براى مثال آنچه را تاریخ مقدس (تاریخ قدسى) در وحى فرازِ كوه سینا نقل‏ مى‏كند، حادثه‏اى نیست كه مثلاً 2449 سال پس از خلقت روى داده باشد. وحى ‏فرازِ كوه سینا به صورت لازمان در درون هر انسان، در درون هر موسى كه از آب‏ها نجات یافته باشد، جاى دارد. این بنیاد در درون ما حیات دارد، به بركت این بنیاد است كه ما درحقیقت و در واقعیت موجود هستیم. به همین دلیل، همانقدر حق ‏است كه بگوئیم كه وحىِ فرازِ كوه سینا پیش از آغاز عالم نیز موجود بود.

 

پی‌نوشت های مترجم:

mysteries of Eleusis. ادیان سرّى یونان به گونه‏اى بودند كه فقط افراد در صورت ‏تشرف‏یابى، مى‏توانستند به عضویت آنها درآیند و طبعاً اسرار و مناسك‏شان خصوصى بود. مهمترین این اسرار، اسرار الئوسیسى بود كه در شهر الئوسیس در نزدیكى آتن برگزار مى‏شد و به نام این شهر نیز معروف شده‏اند. در این مناسك دِمِتِر (Demeter) الهه غلاّت و دخترش‏كوره / پرسِفونه (Kore/ Persphone) مورد تجلیل قرار مى‏گرفتند.

2ـ «وكذالِكَ نُرى ابراهیمَ ملكوتَ السمواتِ والاَرض»، «و اینگونه ملكوت آسمان و زمین را به ابراهیم نمایاندیم».

3ـ «بدانكه این شیخ كه سجاده او در صدر است، شیخ و استاد و مربّى پیر دوم است كه در پهلوى او نشسته است و پیر دوم را در جریده او ثبت كرده است و همچنین پیر دوم، پیر سوم و سیم چهارم را تا به من [عقل دهم] رسد و مرا آن پیر نهم در جریده ثبت كرده است و خرقه‏ داده و تعلیم كرده.» (آواز پرجبرئیل در مجموعه مصنفات شیخ اشراق، جلد 3، ص 213).

4ـ منظور دعاها و مناجات‏هایى است كه سهروردى خطاب به ستارگان و موجودات فلكى‏دارد و عمدتاً در رساله طبع ناشده و مختصرى از او با عنوان الواردات و التقدیسات، درج‏ شده‏اند.

5 ـ در حقیقت در این عبارت، نویسنده نسبتى برقرار مى‏دارد میان iamage (تصویر، صورت مخیل، مثال) و Imago Temple (مثال معبد). و مى‏خواهد بگوید اگر نفس فلكى‏فلك خویش را تصور (تخیل) مى‏كند، این تصور برخلاف تصور قوه واهمه و حتى حواس، تصور حقیقت فلك است و حقیقت فلك نیز چیزى جز مثال معبد نیست. از این روست كه كارستاره‏پرستان (صابئیان) نیز به نحوى توجیه مى‏شود، زیرا معبود آنها نیز در حقیقت همین‏ مثال معبد است.

6- Angle – messenger.          7- Imaginato vera.           8- Imago.

9- sensorium.           10- phantasia.

11ـ واژه "disenchantment" تركیبى است از "enchantment" به معناى جذبه، افسون، شور و شعف و حرف نفى "dis".

* برای مشخصات کتابشناسانه این مقاله، ر. ک.: شماره قبلی (51) همین نشریه، "مثال معبد

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: